خضعبلات یک پشمک

-از طایفه‌ی‌ نوریم؛ ما تیره‌ نمی‌مانیم آواز غم‌ دل‌ را با قهقهه‌ می‌خوانیم!'✨ ️

خضعبلات یک پشمک

-از طایفه‌ی‌ نوریم؛ ما تیره‌ نمی‌مانیم آواز غم‌ دل‌ را با قهقهه‌ می‌خوانیم!'✨ ️

من و من

چقددد گوشنمههه

از ساعت شیش پاشدم ولی همچنان توی تختم دراز کشیدم و فکر می‌کنم. به همه چی فک میکنممم. اینکه چرا دوماه پیش طرف توی شهربازی سرم داد زد، اینکه چرا وقتی یه قدمی واسه دوستی برداشتم با اینکه خیلیم صبر کردم اون قدمی برنداشت، به اینکه کاشکی الان چیپس و ماست موسیر داشتم و اینکه شاید شب بتونم با دوستام برم سینما و به اینکه باید پاشم روزمو شروع کنم ولی حوصله ی صبحونه درست کردن ندارم.

چند وقته دنبال دلیل چیزی میگردم ولی میترسم دلیلشو پیدا کنم. راستش میدونم که اون کاری که در نهایت باید انجام بشه درسته اما میترسم بهش فکر کنم و ببینم دلیلی برای انجام اون کار ندارم و صرفا یه هدف قشنگه اما مطمئنم که کار درستیه.

نمیدونم واقعا. اگر دلیلشو پیدا نکنم مثل همیشه خیلی خوب ادامه میدم. اما اگر بگردم دنبال دلیلش و علت خوبی واسش پیدا کنم بهتر زندگی میکنم و برعکس. یعنی اگه بگردم و بگردم ولی دلیلی واسه انجامش پیدا نکنم از همیشه کمتر میل به زندگی دارممم

شاید یوتیوب کمک کنه نه؟

نباید تنبلی کنم. باید پاشم برم دست و صورتمو بشورممم بعدشم کارایی که میخوام انجام بدم. راستی کنسرت شهریور من نیستم. میدونم میتونیم بشینم راجبش گریه کنیم ولی تمرینی هم نکردم پس بنابراین حقمه.

واسه اون ماجرا بلیت گرجستان می‌خواستیم که هنوزم درست تاریخش مشخص نیست اما فک کنم ۲۳ام افتاده بود. میدونی اگه حتی قیمتش نصف هم میشد قطعا منو تنهایی نمیفرستادن البته که علاقه ای هم به حرف زدن دربارش ندارم.

ادامه ی 22

پیدا کردن یکی که بهت گوش بده، بهت کمک کنه و واقعا دوستت داشته باشه بدون اینکه مقایسه ات کنه خیلی قشنگههه

رفتم حموم اما همچنان کاری نکردم. از دیشب تا الان هیچی نخوردم. بجز یه لیوان آب

رفتم پی وی داش مرامی (خودش گفت اینجوری سیوش کنم) غر زدم و از مشکلاتی که واسم پیش اومده بود گفتم.

نمیدونم چجوری ولی با این سنم هنوزم انیمشین های باربی رو دوست دارم. خیلی مسخرنننن خیلی بامزننن میدونی حس و حال خوبی میده. بهتر از فیلم های درامیه که الکی سر و تهشو هم آوردن. 

احساس ضعف دارم همچنان... حوصله کاری رو ندارم. دستام درد میکنن پاهام جون ندارن و البته احساس خاصی هم ندارم

یکی داره اینجا تمرین آواز میکنه. صداش قشنگه بنظرم

۲ درصد شارژ دارم باید برم... کاش حوصله داشتم واسه فردا بخونم. واقعا دوست دارم اینکارو کنم ولی نباید به خودم سخت بگیرم نه ؟ (پریاعه و لوس کردن خودش)

22*

امروز نرفتم. دیروز وقتی رسیدم خونه سردرد شدید داشتم و بعدش بدنم بی حال شد و حالت تهوع داشتم. شب هم یهو میلرزدم بعد دوباره حالم خوب میشد. گفتم شاید سرما خوردم اما علائمش اصن شبیه ویروس و اینا نبود. یکی بهم گفت شاید میگرنه اما فک نمیکنم اصن مشکل عصبی چیزی بوده باشه. درسته که خیلی غر‌میزنم ولی از این چیزا ندارم نصتصحص

هرچی هست، الان حالم بهتره. فردا امتحان دارم. دارم سعی میکنم تلقین کنم حالم خوبه. واقعا هم خوبم ولی یه احساس کسلی و بدن درد خفیفی دارم که نمیزاره مثل همیشه باشم. دوست دارم واقعا فردا برم. حداقل امتحانمو میدم.

وقتی حالت خوب نیست (حالا به هر دلیلی) دلت نمیخواد کسی بدونه تا رفتارش با تو عوض نشه یا مثلا حالت ترحم نگیرن. واسه همین ترجیح میدم کسایی که میبینمشون در جریان نباشن.

یجا نوشته بود وقتی از توانایی خودت درست استفاده نکرده باشی کائنات بخاطر تنبیه ات جسمت رو ضعیف میکنن تا واست هشدار شه. 

نمیدونم حالا درسته یا نه ولی‌ خب باشه متچکرم ازشون بابت یادآوری و هشدار...

شاید رفتم حموم، شاید فیلم دیدم و بعدش شروع کردم به خوندن واسه امتحان فردا

کافه دوشنبه‌ها

محیط کافه دوشنبه‌ها هرگز تغییر نمی‌کرد، از سالها پیش که ساخته شده بود تا همین امروز به همین شکل بود.

از ابتدا دوشنبه ها اسموتی نصف قیمت بود، صندلی های پلاستیکی به شکل بدرنگی صورتی بودند، ورود حیوانات خانگی غیر مجاز بود و او همیشه با تیشرت های عجیب و بدشکلش پشت صندوق می‌ایستاد. از آن دسته پسر هایی بود که خانواده ها دیدنش را منع می‌کردند، از همان دسته ای که توی هرمهمانی ای مثالشان پیدا می‌شد، هرگز آنهارا بدون دختر ها نمی‌دیدی، موهایشان همیشه پریشان بود و لبخند های از خودراضی بر لب داشتند. او همیشه ناگهان ناپدید میشد و بعد جوری بازمی‌گشت انگار اتفاقی نیوفتاده است. تماس هایش از دو هفته پیش بی پاسخ مانده بودند. به سمت صندوق رفت و تصمیم گرفت نبود پسر را نادیده بگیرد.

"یه اسموتی توت فرنگی لطفا"

لالا لالای لالای لالالای لای

امروز ساعت شیش صبح پاشدم. وای فوق العاده ترین شروع روزی بود که داشتممم واقعا عالی بود خیلی بهم انرژی داد. بعدش تا ساعت ۱۰ نشستم کارامو کردم بعدش نیم ساعت گرفتم خوابیدن چون مثل چی خستم بوددد

نمیدونم گفتم یا نه ولی‌ ماه پیش من ازمایش واسه چکاپ دادم و یه چیزیم مشکل داشت (بگذریم) و امروز رفتم دوباره واسه اون مورد آزمایش دادم تا ساعت ۲ اینا طول کشید. بعد ناهار خوردم و از ساعت ۴ تا ۹ اینا با دوستای مامانم و البته دوست قشنگم سارا جون رفتیم کافی شاپ و پاساژ البته.

نمیدونم واقعا این چند وقت چرا اینجوری شدم. ولی هم امشب هم دوشنبه حالت تهوع بشدت بدی داشتم. خوب شد باز توی پاساژه دسشویی نزدیک بود تونستم خودمو برسونم

کسیم نمیدونه این چند وقت هی اینجوری میشم چیزی نیستش شاید گرما باعثش میشه یا شایدم پرخوری زیادی داشتم

البته که بابت پرخوری عصبی که داشتم یه سری چیزا رو باید رعایت کنم سعی کنم کنترلشون کنم

چند روزه ؟ فک کنم ۲ ۳ روزی هست که با کسی چت نکردم مگر اینکه کسی بهم زنگ بزنه جوابشو بدم. اصن نیستم میدونم میدونم بخدا جدی نمیتونم خیلی بیزی هستم (عوووف) 

حالا سر همین موضوع یه بنده خدایی باهام بحث می‌کرد که یعنی چی که نیستی میتونی یه سلام بدی ولی واقعا نمیشه نمیتونم یادم میره اصن وای صناسخصت ترخدا اگه کاری دارین بهم مسیج بدین یا زنگ بزنین تا ۲۳ ام به احتمال زیاد کمتر منو میبینین شرمنده اگر پیام دادین و ندیدم. اگرم آنلاین بودم فقط بخاطر فیزیکه

گوشواره خریدم درسته که قیمتش خیلی خوب نبود و بیش از حد زیاد بود ولی خب خوشم اومده بود اخهههه بعد واسه سوراخ بالاییه گوشم هر گوشواره ای نمیتونم بندازم ولی اینا خیلی خوشگلن

هرجا من میرم : زندگی همینه، بیخیال هرچی خاطرست که هست...

وای چقد حرف زدم. تنها جایی که درگیرش نمیشم و اونقدر وقت نمیگیره وبلاگه و چون به اون انسان عزیز قول دادم که هرروز بنویسم سعیمو میکنم هرروز بنویسم.

حالم خوبه و متچکرم از کسایی که میدونن چه اتفاقی واسم افتاده و واسم آرزوهای خوشگل میکنن (واقعا بهشون نیاز دارم* به آرزوهای زیبا)

بوس و فعلا خداحااااافظ

عاا ۱۷امه؟

مقاله ام مونده هنوز ننوشتمش و میدونم که وقت زیادیم ندارم اما فردا تلاشمو میکنم که بنویسمش. امروزم دوباره خواب موندم. فردا دیگه خواب نمیونممم آره خواب نمیمونم.

دلم کیک شکلاتی میخواد با آبمیوه. بهتون گفتم بعد از چندین و چند سال بالاخره مامانم راضی شد که بجای رفتن به پارک و چایی خوردن توی این گرما باهام بیاد کافی شاپ؟ البته به کمک خاله زینب جون و سارا :))) خلاصه که قراره خانومانه دخترونه گذاشتیم که فردا پاشیم بریم کافه.

پنجشنبه عم خونه ی دوستامون دعوتیم (وای خیلی خوبن) جمعه ها هم که کلا پریا نیستش. چون همه برنامه هاشون رو  از شنبه تا سه شنبه بخاطر من کنسل میکنن همه چی میوفته چهارشنبه تا جمعه

امروز طی یک حرکت انتحاری قرار بود مهمون بیاد خونمون که خداروشکر کنسل شد... واقعا حوصله ی مهمون ندارم مخصوصا مهمونی که بچه کوچیک داشته باشن.

دیگه چه اتفاق خاصی افتاد امروز ؟ آها تخم مرغ درست کردم! بله بله دست و جیغ و هورا. کروسانای راشین واقعا خوشمزن. نمیدونم چرا ولی خیلی دوست داشتم الان اونا رو با سس شوکولات میخوردم...

جدیدا دارم سعی میکنم توی روز کمتر از همیشه با دوستان قشنگم حرف بزنم. و امیدوارم ناراحت نشن از اینکه من کلا بعضی وقتا نیستم جدی دست خودم نیست خیلی کار پیش میاد مخصوصا توی تابستون و این شرایطی که برامون پیش اومده.

حالا که میبینم چقد چیز هست که من نمیگم سناصحثاس ولی در عین حال برون‌گرا حساب میشم. اصن فک نکنم به این چیزا ربط داشته باشه نه؟

راستی کنسرت شهریورم فکر نمیکنم باشم اشککککک اشککککک این همه تمرین نکردم که بخوام وسط شهریور توی کنسرت نباشممم

 ببینین کی بلیط گرفته :)))))) ایحی ایحی واسه یه ماه دیگه ... البته خیلی کم اونجاییم ولی به هرحال 

مث اینکه قراره امشب خیلی بیدار‌ بمونیم. از بعضی کارای عقبم. ۷ ۸ تا کار دارم که حدود ۵ ۶ ساعت وقت میگیره ولی خب شروع کردن بهتر از هیج کاری نکردنه *اشککک

این تقویتی مخصوص مو رو دوباره زدم. من اکسیدان اینا استفاده نکرده بودن ولی رنگ گرفته. واسه همین مامانم میگه به احتمال زیاد حنایی چیزی بوده

واقعا حوصله نوشتن ندارما ولی قول دادم بنویسممم جدی قول دادم و باید اینکارو کنم هعهییی

حالا میام بازم مینویسما ولی فعلاا

روزمرههه

باشه ولی هیچی مث برگشتن با کولر و خوردن رانی مفتی توی این گرما نمیچسبهههه واقعا شادمم

امروز آلارم روی ۵ بود پاشدم و طبق معمول قطعش کردم :))) کار داشتما خیلیم کار داشتم ولی خب حالا مهم نیست. خیلی گرمههه بشدت گرمه باید برم حموم واقعا. خوشحالم که فردا رو تعطیل کردن باباا خیلی وضع خرابههه

آها راستی یه دوستیه قدیمی که از بین رفته بود دوباره درست شد اما بخاطر ترس و نشناختن اینبار کم کم پیش میرم و یهویی بستی نمیشم شاید اصن نخواستیم و تا یه حد و مرز مشخص و خوبی هم دوستای اوکیی بودیم

بعد از اون اتفاقی که واسم افتاد جدی فهمیدم دنیا اونقد ارزش اینو نداره که بخوای بخاطرش کوتاه نیای دعوا کنی و تصویر بدی از خودت بزاری 

حدود ۴ ساعت تمرین روزانه خیلیه نه؟ بله منم نمیدونم چیجوری ولی برای مدرک خودشو میکشه

از عمان بگم! شرایط اونقد خوب نیست و اصن هیچی نمیدونم هیچی نمیگم هیچی نمیپرسم اگر چیزی شد میفهمم دیگه نمیخواد اینقد پیگیر باشم

دلم واسش خیلی تنگ شده. واقعا دوست دارم یه بار دیگه پیشش باشم باهم بشینیم فیلم ببینیم و از اون چیپس و پفیلاهای مامانش بخوریم.

hier encore

این چند روز کلا تصمیم گرفتم وقت ناهار تنهایی از کلاس بزنم بیرون بیام کتابمو بخونممم

نمیدونم چند دیقه دیگه میرسم خونه و مث همیشه طبق معمول کلی کار دارم. 

خیلی وقته از بعضی کارای مهمم فاصله گرفتم. زیادی دارم شل میکنم و تفریحا یکم بیش از حد شده یونو :)))) 

گفته بودم از اینکه شخص سومی بخواد توی ارتباط من با یکی دیگه دخالت کنه بدم میاد؟ آره خلاصه... 

دلم چقد درد میکنه حالت تهوع دارممم وای

ناراحت شدم سر اینکه ۲۵ صدم نگرفتم و عااااا بیا گریه کنیممم

  Personne ne nous connaît et personne ne peut commenter. C’était quelque chose qui ne pouvait pas se répéter. Je suis désolé, je ne peux pas venir te parler. Quand je te vois, j'ai envie de te dire de venir me serrer dans tes bras et de me parler. Je suis à vous

_Prince Fiona le poète

اندر پیچ و خم احوال

توی پارتی وسط خوندن یاسینی دلم تنگ میشه من یهویی ولی اما دیگه شده اینجوری لالالا

تولدش خیلی خوب بود واقعا خیلی خوب خوردم و حتی میترسم رودل کنم اینقد خوراکی خوردممم. استایل >>>>>>

خستم بود فقط خیلی خستم بود همین چن دیقه پیش اومدم خونه میخوام بخوابم واقعا جون ندارم دیگه

اولین جایی بود که باهم بالشت بازی میکردیممممم واییی بچگیامم

چون جز خودش و خواهرش بقیه رو خوب نمیشناختم یکم سلیقه ها خیلی فرق می‌کرد. خب معمولا پارتی یا مهمونی های ما یا حالا جاهای دیگه ای که رفتم خیلی تفاوت داشت با اینجا. اینجا بیشتر همون تولد خودمونی بود اما خب بگذریم.

از عمان چه خبر ؟ فعلا هیچی قرار بود امشب یه چیزایی بشه ولی هنوز اصن چیزی نپرسیدم

خوابم میاد واقعا دیگه خدافسی خدافس

آرزو های خوشگل کنین متچکرممم ازتون