میخواهم از قلم تنه ی درخت و جوهر گل خودکار بگیرم و تا اوج آسمان خطی صورتی دور دنیا بکشم.
دیوانه و مست و شتاب زده زیر آفتاب ناب و روشنایی دیده
میدانی برای تولد دوبارهاش چه میخواهد؟ یک بوم بزرگ از دنیا که بتوان در آن سیر سفر داشته باشد.
گیج و منگ و خوابآلود دقیقا مثل همان لحظه که آخرین جام را سر میکشید و جان میداد
رو به روی نقاشیاش دراز کشیدم. روی دیوار با زاویه ای بسیار فجیع شب اخر را پشت سر میگذارد. نوش سقراط!
کاش همنشینی با تو و آن نویسنده زبردست شاه داشتم...
من از تهِ دل دوست داشتم، تو یک نامه بودی و خیالت را به ناکجاآباد برگشت میزدم. لباس میشدی و لای بقچهی نخیِ مادربزرگ میپیچیدم و در گنجه میگذاشتم.
کاش دوست داشتنت عطر بود، میپرید. شرابِ فرانسوی بود؛ آنوقت تا صبح قهوه مینوشیدم تا بالاخره خیالت از من کوچ کند.
یارِ جفا کردهی من، دریغا که تو بدخیمترین سرطانی بودی که میشد دچارت شوم. یاختـه به یاختهی من، مَردی را طلب میکند که حتی در ضمیرش نیستم.
من همان شبِ زمستانی، وقتی که به قمار چشمهایت باختم، تمام شدم!
حالا که لحظه ی مست شدن در ژرف دریای نوشتن آمده، برای معشوقه ی واقعیام مینویسم. تاجایی که میدانم جمیعا یک معشوقه ی ناب داریم که هرکدام به یک گونه دوستش میداریم.
معشوقه ام را لوس کردم بسیار لوس و احساساتی و نارنجی! ساعتها با او از سپیده دم تا شامِ شامگاه به گفت و گو مینشینم و او را به مدلل بودن هدایت میکنم که دست آخر خودم به راه او منحرف میشوم. آخر کسی نیست بگوید دختر جان با این همه بی خیالی به کجا میخواهی برسی؟ بگذریم. دوستش دارم، عاشقش هستم و برایش هرکاری میکنم. اصلا برای همین لوس و نازک بارش آورده ام دیگر!
برایش مهم نیست کسی خنجر زند یا نه از این بهر که خودش با خودش تا آخر دنیا هم که شده شاد و خوشحال است. نزدیکان برایش از مروارید های سپیدِ صدف ارزشمندترند اما اگر بروند هم دیگر برایش مهم نیست. خب چه کند؟ غصه ی کسی که رفته را بخورد یا زندگی را شادتر و رنگی تر کند؟
در نهایت در این شب زمستانی برایتان آرزوی خوشی و تندرستی دارد
[ عاشقی که معشوقه اش خودش بود ]
ما به همدیگر قول دادیم... یادت نیست؟ دوباره خم و شکن های دریا تو را با خود کجا برده؟
کسی را جز به جز محبوبه ی خود، خودخواه دانستی؟ روزگار بس عجیب است و طاقت فرسا! مانند تو آنقدر قریحه خوبی در نوشتن و سرودن ندارم اما برایت از اعماق قلبم میگویم. می دانم نمیدانی که چرا چند روزگاری است برایت پی در پی نامه میفرستم. پروانه ده تا شرح دهم... حقیقتا غمگینم و تاریک! نه به آن اندازه که فکر میکنی اما دلخوری اعلایی دارم که بیان کردنش آنقدرها هم مهم نیست ولیکن انسان تا رنج خود را فاش نکند مگر آرام میگیرد؟
_ نویسنده متاسفانه در حال حاضر مودی بوده و ادامه نداده عیبابا
دلبر نازنینم! حالا که چند خطوه ای آمدی و قدم رنجه فرمودی، بگذار برایت زیباترین نوشته ام را بخوانم. دوست داری از چه برایت بگویم؟ از بی همتایی تو ؟ یا ستاره های مشعشع که به هنگام شب در گوشم درباره وجاهتات نطق میکنند؟
اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم چند عصری برای نوشتن این نامه از زمان نوبت خریدم. واژه هایم را با شک و شبهه انتخاب کردم تا مبادا نوشته ای ساده و گذرا به چشمت بیاید. اعتراف میکنم که کاری بس دشوار است اگرچه که من هم فردی نامصمم هستم.
[از چشم هایت تعریف کنم؟ بگویم که آنها را از عسل های بهشتی خلق کردند؟ یا از موج دریایی موهایت که حقیقتا پیچ و تابش تفاوتی با خم و شکن موج ها ندارد]
میدانم! مانند دگر منصفان آنقدرها هم خوب نمیگویم پس بگذار با آنکه ارادت خاصی به شعرا دارم از حضرت صائب هم در این باب حرفی آورم : عشق بی باک مرا در رگ جان افکندست پیچ و تابی که در آن موی کمر میباید
[ مخلوط شده مختلط متخلخل ]
از روزهایی برایم بگو که بی دغدغه ساعتها به همنشینی و گپ و گفت درباره روزمان میگذراندیم... از شب هایی برایم بگو که تا انتهایش در کنار یکدیگر بودیم بی آنکه برایمان مهم باشد چه کسی برایمان عزیزتر است.
افسوس که حافظه مانند ساحلی است با سنگهای بسیار. بعضی خاطرات، بعضی ادمها و بعضی اتفاقها گاهی آن چنان سخت و صعب روی سنگها ثبت میشوند بی آنکه بخواهیم و گاهی نیز حتی مهم ترین اتفاق های زندگیمان در ساحلِ آینهِ لاجوردی پاک میشود...
_ نامه اول [ همان دختر بی دغدغه ی دنیا ]
و بازهم آبی و نامه هاش :
مـا هم به یکدیگـر قول دادیم برایم هم بنویسم و نامههایمان را لای کتابهای کتابخانه پنهـان کنیم. یکبار هم او نامهاش را داخـل کتابچهیِ غزلیاتِ حافظ گذاشت؛ در آن نوشته بـود:
«ما بیآنکه بخواهیم چیزی را در یکدیگـر جا گذاشتیم، تو قلبت را به من دادی و من دلتنگیهایت را در سینهام جا دادم.
ما در سکوت حرفهایی به یکدیگر زدیم که در ساعتها مکالمه زده نمیشد. به راستی که هر آنچه چشمها باهم بگویند به این سادگیها فراموش نمیشوند.
تو بعد از سالهـا وطـن کسی شدی که غربتِ یک قبیله را در آغوشش داشت و هیچوقت با کسی زیر باران قدم نزده بود.
دوست داشتن تـو، چایِ تازه دمِ گیلان است که به این سادگیهـا از دهان نمیافتد.
اگـر تو یکدم مهمـان آغوش من شوی، امشب باز عشق از کوچهی ما گذر خواهـد کرد.»
دیشب با تمام احساساتم خودمو ریختم بیرون و امروز آسیب دیدم
حالا هی بگین راحت باش
من اینجوریم که تا لحظه آخرم خودمم و راستشو بهت میگم و با تمام احساسم حرف میزنم ولی بعدش که همه چی تموم شد هیچی ازت نمیگم در این حد که میتونی از نو شروع کنی باهام دوست شی ولی هیچوقت به اون جایی که قبلش واسم داشتی نمیرسی