خضعبلات یک پشمک

-از طایفه‌ی‌ نوریم؛ ما تیره‌ نمی‌مانیم آواز غم‌ دل‌ را با قهقهه‌ می‌خوانیم!'✨ ️

خضعبلات یک پشمک

-از طایفه‌ی‌ نوریم؛ ما تیره‌ نمی‌مانیم آواز غم‌ دل‌ را با قهقهه‌ می‌خوانیم!'✨ ️

روز آخر

روز آخرهههه و میدونم تا وقتی که فردا چهار صبح پانشم نمیفهمم دیگه تابستون تموم شدههههه

هعی... گوشنمه :))) یه ساعت دیگه دارم میرم خرید نمیدونمم چی میخوام بگیرما ولی خب میگیرم و باید برم!

داشتم فکر میکردم که چقدر بیکار و علاف هستیم که کل توییتر درحال حاضر صبا و علی شده. وقتی توی این اوضاع نه بلدیم خودمون رو جمع کنیم نه وفادار باشیم میایم دم از فرهنگ و آزادی میزنیم. همینجوری مشکلای روحی و مالی داره مردم رو قورت میده. ترخدا بس. یکم فکر کنیم جای فقط حرف زدن. کلا عادتمونه ها. منتظریم یکی یه کاری کنه، یه اتفاقی بیوفته و دریغ از اینکه از خودمون شروع کنیم. بگذریم. عصبی میشم سر این چیزا


بعد از فوت کردنش، من واقعا خیلی ناراحت شدم و خیلی خیلی گریه کردم. اما خب نهایت ناراحتی من واسه دو روزه و بعدش اینجوریم که خب نوبت هممون میرسه بیخیال...

اینقد ناراحت بودم پروفایلم رو به احترامش سیاه گذاشتم.

۲۲:۱۳ احساس میکنم آمادگیشو ندارم! نمیدونما ولی احساس خیلی قشنگیه مثل اولین روز کلاس اول

درسته که کلا تابستون بنده ۲ ۳ هفته بود ولی خب... فردا باید صبح زود پاشم کار دارم و باید صبحونه بخورم. بخدا اینقد گشنم میشه. بعد همش مجبورم برم توی سلف بشینم املت بخورم. بدیش هم اینه که همه املت دوست دارن و برای اینکه زشت نباشه باید تعارف کنم اوناعم میخورن عهههه املت منههه

لدفا آرزوهای زیبا مثل همیشه کنین :))) ماچ و شب بخیر

بیمارستان روز سوم (فکر کنم)

نمیدونم کی میتونم دوباره برم بیمارستان واقعا واسش لحظه شماری میکنم. دوست دارم از کیس هایی بوده واستون بگم. مثلا اونبار یکی بود که قلبش از زاویه ی درست که ۵۹ درجست خیلی جابه جا شده بود. هایپتروفی داشت و فک کنم بی تحرکی هم بی دلیل نبود (معمولا از منفی ۳۰ درجه تا ۱۲۰ درجه طبیعیه...)

یاد گرفتم نوار قلب بخونممم خیلی بامزست. میدونم الان اصلا وقت اینکارا نیست و مثل بقیه باید بشینم هرچی بهم یاد میدن رو یاد بگیریم ولی به بقیه چه! کی کیو محدود میکنه


اگه سوالتون اینه که من توی بیمارستان چیکار میکنم باید بگم کاملا سخشی* هستش  اما در این حد بدونین که در حد خوش گذرونی و یاد گرفتن چیزای جدیده وگرنه من سالمم


خلاصه الکی نگران نشین. ولی جدی جدی واستون میخوام از بیمارانی که دیدم تعریف کنم. گفته بودم بخیه رو یاد گرفتم؟ خب الان یادم رفته چون اصن تمرین نکردم حیحی

کوکی خوشمزه ای نبود

طبق معمول گوشنمه و کار دارم. یه کوکی برداشتم خوردم حالاعم اینجا دارم مینویسم. 

امروز از ساعت ۱۲ اینا تا همین الان باغ کتاب بودم :))) حدود یک و نیم فقط خرج لوازم التحریر کردم. خوشحالم چیزای بانمکی گرفتم. کلا لوازم تحریر خیلی به آدم حس خوبی میده. مامان میگه میخواد سمبوسه درست کنه. نمیدونم چرا ولی من برخلاف بقیه سمبوسه اونقدر دوست ندارم ولی خب بد مزه هم نیست.

فردا دوتا کلاس دارم. الان هم سه تا کار مهم دارم. خستمه حقیقتا خیلی راه رفتم ولی خب. باید لاکامو پاک کنم دیگه خیلی بد شده. همه میگن خیلی خوشگله اما من دوسش نداشتم اونقد.

کوکی مزه ی کشمش میده فقط فهمیدم اصلا توش شکلات نداشته ایش


& حقیقتا ناراحتم و خیلی خیلی شرمندم و نمیتونم با دینا حرف بزنممم. بخدا قرار بود این هفته ببینمش اما بخاطر وقت ارایشگاه من نشد... بعد گقتم اشکال نداره آخر هفته میبینمش ولی باز دوباره باید بریم مسافرت و تا شنبه نیستم! واقعنی نمیدونم چیجوری باید ببخشید کنم ولی حصجثتثجش

صرفا بیکاری مطلق قبل خواب*

دلم نمیخواد چند روز دیگه یکی منو با بقیه ببینه، حرفامو با بقیه بشنوه و ... دوست ندارم واقعا. آدمیه دیگه شاید دلش یهو واسه چند سال پیش تگ شه. پس لطفا خواهشا حتی نگامم نکن.

وقت ارایشگاهم هی جابه جا میشه. نمیدونم چرا عیبابا. فردا افتاده شاید فردا خدا بخواد برم. امروز فهمیدم سارا هم میخواسته ژلیش کنه اما نشده. هرچند سارا کلا لاک اینا دوست نداره اما خب. ولی‌من دوست دارما اما نمیتونم :(

چهارشنبه فکر کنم دعوت شدیم مهمونی. نمیدونم باید لباس چی بپوشم. میشه برم بخوابم؟ آره حتماً 

شما رو هم به یه خواب‌گرم و نرم دعوت میکنم‌. راستی از این ستاره شب رنگا گرفتم اینقد ناناسیه (پریا هستم دختر سه ساله) شبا سبز میشه خیلی خوشگله.

نشود راز* کسی آنچه میان من و توست

۰۱ : ۰۰ آره دیگه بنظرم این عنوان خیلی بهتر از شعر اصلی میتونه باشه نه ؟ اون میگه نشود فاش کسی آنچه میان من و توست ولی من میگم نشود راز کسی آنچه میان من و توست چون این یکی خیلی بدتره دیگه این یکی پنهون کاری داره. یعنی مثلا بین دونفر یه چیزی بوده بعد یکیشون میره به یه غریبه چیزی که بینشون بوده رو میگه اما بهش میگه که این چیزی که گفتم راز بمونه هاا

۴۷ : ۰۰ (واقعا نمیدونم هدفم از نوشتن این چرتوپرتا چی بوده)

بیشتر وقتم رو با حرف زدن، فیلم دیدن، با دوستام بودن، لاک زدن، گایتون و چرخیدن توی خونه میگذرونم...

اینقد بدم میاد وقتی شبه با صدای بلند بوم بوم بوم یکی آهنگ میزاره میاد توی کوچه. خودم از اونام که وقتی خوشحالم صدای آهنگم زیاده ولی نه دیگه شبا. عه(مگر اینکه آهنگی باشه که دوسش داشته باشم اون موقع هرچقد میخوای‌میتونی با صدای بلند آهنگ بزاری).

یعنی بنظرتون بقیه هم به اندازه ی من‌ تنبلی کردن؟ آره قطعا البته فکر کنم.

فردا باید صبح زود پاشم مثلا. بعد الان نشستم اینجا چرتوپرت مینویسم. جوکر ۲ قسمت آخرشو دیدین ؟ به نسبت بهتر از قبلیا بود ولی کلا میدونی جوکر یک یه چیز دیگه بود. واقعا خنده دار بود. این یکی فقط لبخند میاره یا نهایتا باید بزور بخندم تا بهم خوش بگذره و احساس هدر دادن زمانم رو نداشته باشم (چقدم که به زمانم اهمیت میدمم!) 

دلم برای فاطمه تنگ شده. تاریک بود. زمستون زیر برفا تاریک و گریون. بیچاره حالش خوب نبود. یه چند روز دیگه میبینمش جای نگرانی نیست. دوست دارم پارمیدا هم ببینم. میخوام درباره ی حسایی که داره باهاش حرف بزنم.

مطمئنم که چند وقت دیگه همه میگن وا این اون پریای پارسال نیست و من ذوق مرگ میشم. مثل روز بادکنک بازی که رونیکا بهم اونجوری گفت. چقد خوشحال بودم. الان خوشحال ترم :))) سعی میکنم کم کم خودمو نشون بدم ولی خب سحاثخثنث

ناشناس ترخدا

وای که الان چقدر دلم گرفته... میخوام اجی‌مجی بشه و اون چیزی که میخوام یهویی عوض شه. میدونم بعضی چیزا رو نمیشه یهویی بدست اورد و زمان میبره کاملا درک می‌کنم اما خب سخته دیگه عه.

چقد باد خنکی میاد. فکر کنم پاییز زمستون امسال واقعا سرد باشه. از پاییز هم خوشم میادا اما اینکه نمیتونم هر لباسی که میخوام بپوشم یا همش بارون میاد و زود زود شب میشه خوب نیست خیلی رومخه. داشتم ویدئوی یک تا صد سال رو میدیدم و با داستان آدماش گریه کردم. اولش نمیدونستم که اینقدر نیاز دارن اما خب به هرحال...

نتیجه کلیش این بود که نباید به هرکسی اعتماد کرد و اینکه واسه خودت بجنگی اما در عین حال مهربون و راستگو باشی. مثل همون خانومه که آخرش برنده شد.

میخواستم یه لینک ناشناس بزارم ولی اینبار دیگه بهشون جوابی نمیدم مگر اینکه خودتون بخواین :))) آخه خداییش دیدن پیاما توی ناشناس بیشتر از دیدن کامنتا هیجان انگیزه حیحیی خلاصه خوشحال میشم اگه چیزی بود بهم بگین (حتی خضعبلات*) https://harfeto.timefriend.net/17264342347027

بارون

تاحالا زیر بارون گریه نکرده بودم (از خوشحالی):))) ولی چقد خوبه چقد قشنگه

دوباره پاییز میشه و دوباره زود شب میشه. کاش میشد ۵ صبح بیدار بود ولی آسمون خورشید داشت

حالا فهمیدم وقتی شبا بارون بیاد دوست دارم اما روزایی که میخوام جایی برم یا کار دارم یا عصرها چون خیلی دلگیر میشه دوسش ندارم!

فردا باید وقت ارایشگاه بگیرم. موهای جلوم بلند شده. مدل قبلیه رو دوسش داشتم به احتمال زیاد دوباره همون مدلی میزنم.

وقت نشد امروز برم کتابخونه. واسه همین دوباره مجبور شدم تمدید کنم. شاید کتاب بخونم بعدش بخوابم

راستی دلم تنگ شده. حواستون هست اصن چند وقته از شعرها خبری نیست؟ اگه وقت کنم اینجا میام میزارم واستون 

خوشحال میشم اگه دلت تنگ شده بیای بگی. شاید خودت شدی و میتونم راستشو بهت بگم. حداقلش اینه که دیگه دروغ اجباریمو میفهمی!

فعلااا

وای

وای نمیدونم واقعا چی بنویسممم . حوصله انجام هیچ کاری جز فیلم و سریال دیدن رو ندارم.

اون شب تا 9 صبح بیدار بودم داشتم در انتهای شب رو میدیدم. محتوا و روند داستان خوب بود ولی همچین از اخرش خوشم نیومد.

اتفاقای قشنگی این چند وقت داره میوفته خوشحالم :)))

ساعت 8 بود که رسیدم تهران. رفتم حموم بعدشم خوابیدم و وقتی بیدار شدم ناهار خوردم. میخوام بشینم دو قسمت زخم کاری که ندیدم رو ببینم.

از بعضی کارا زیادی عقب افتادم اما فردا شنبه است! وقت میکنم به همش برسم.

چهار تا دستبند خوشگل گرفتممم از اینا که واسه بچه های مهدکودکیه ولی خب انتخابای بنده کلاچیز میزای  دختربچه ها ی زیر 5 ساله

داشتم دوساعت یه متن طولانی درباره اینکه اگه خیلی از ادما میتونستن جلوی بقیه خود واقعیشون باشن و چینج نشدن حرف میزدم اخرش دیدم زیادی چرتوپرت گفتم پاکش کردم. محتوایکلیشو بدونین دیگه

باید برم یکم کارای امروزمو انجام بدم. شاید دوباره هری پاتر دیدم فعلااا

فقط اینکه گوشنمه

دیگه میخوام بشینم گریه کنم. هر وقت میخوام با دینا برم بیرون هی یه چیزی میشه که همدیگه رو نبینیم. این بشر منو از همه چیز نجات میده :)))) امیدوارم یه روزی بتونم ببینمش و بغلش کنم*


همین چند دیقه پیش رسیدیم دوش گرفتم با نازی حرف زدم و الانم منتظر حاضر شدن ناهارم. به احتمال زیاد بع از ناهار میگیرم میخوابم که بعدش میریم بیرون گیج خواب نباشم. همیشه اینجا خیلی خوش میگذره اما فکر کردن به اینکه تابستونم تازه شروع شده و زود هم تموم میشه واقعا روی اعصابه. 

احساس میکنم چون گوشنمه درست نمیتونم بنویسم به هرحال گشنگی فشار میاره :(

روز عالی پورتقالی

اینجا یکی از ۷ صبح بیدار شده و الان داره توی یوتیوب میچرخه :))))

خیر سرم گفتم امروز زودتر پاشم کارامو کنم چون مهمون داریم.حتی معلوم نیست ساعت چند میان هعییی. دوشنبه بلیط داریم فک کنم واسه بعد از ظهره که دیگه میرم تا هفته ی دیگه جمعه.

اگه از همه چی ویدیو میگرفتم خیلی راحت تر از نوشتنش میشد ولی کی حوصله داره توی همه ویدئوها تر و تمیز و مرتب باشه آخه

بالاخره بعد از چند ماه اولین باره دارم میبینم گذاشتم ناخونام یکم بلند شه. نمیتونم ژلیش کنم وگرنه فقط یکی دو هفته میمونه فایده نداره. به احتمال زیاد امروز وقت میگیرم که فردا صبح یا امشب پاشم برم ناخنامو طرح بده درست کنه حوصله ندارم خودم دوساعت وقت بزارم...

تازه صبحونه عم نخوردم دارم اینجا میام مینویسم. راستیی دوستان به دوستی گشنگ من سلام کنین: این شما و این دینا جووون. 

معدوددد افرادی هستن که من خودم شخصا بهشون لینک میدم بهله بهله به هرحال چیز بزرگیه که هرکسی بهش نمیرسه.

شاید یدونه فقط یدونه ویدیو دیگه از یوتیوبر مورد علاقم ببینم صبحونه ام رو باهاش بخورم بعدشم شروع کنیم کیلیلیلیی

* زندگی لبخند میزنه