میدونم واقعا متن قبلی ممکنه یکم مبهم و طولانی و پر از خضعبلات بوده باشه واقعا ببخشید اما نیاز بود به رونمایی از حقیقت (واوو)، گفتن و رسوندن این حرفها به سیندی
به احتمال زیاد هم پاکش میکنم
راستی اورثینکم خیلی خیلی کمتر شدهههه. خوشحالم بخاطرش
یه جای جالب میخوام برم. نمیدونم کجا ولی یه جای جالب یه جای جدید یه کار جدید گشت و گذار ادمای جدید یکم فاصله گرفتن از دغدغه های فکری
همه ما به ناچار برای زندگی و وجود در جامعه نیاز به نقاب های مخصوص آن زمان و مکان موجود داریم. برای مثال وقتی به یک مهمانی میرویم از لباس های همیشگی و راحتیمان صرف نظر کرده و به سراغ لباس های مجلسی میرویم و رفتار خودمان را منطبق با آداب آن مهمانی میکنیم. اگر شخصیت اصلی ما بلند بلند میخندد، خیلی راحت و باز مینشیند یا موهایمان شلوغ و درهم برهم هست، در مهمانی جایی ندارد. اگر کسی نقابی نداشته باشد به این معنی است که در انزوا به سر میبرد و هیچ تعاملی با جامعه ی اطراف خود ندارد. استفاده صحیح از نقاب ها به ضخامت آنها برمیگردد. گاهی اوقات انقدر ضخامت نقاب زیاد است که خود واقعیمان را فراموش میکنیم.
برای جلوگیری از این کار به دو دسته از انسان ها میتوان رجوع کرد. افرادی که آن ها را خیلی دوست داریم و مقدس میدانیم کسانی هستند که ویژگی دارند که ما دوست داریم نیز داشته باشیم اما نداریم. و دوم افرادی هستند که از آنها تنفر داریم و علت این تنفر ویژگی آزاردهنده ای از خودمان هست که در وجود فرد مقابل میبینیم.
خلاصه ای از حرفهای مامان به شیوه ی نگارش سیندی (پریااا)*
بنظرم باید کتابش برنده ی صلح میشد. صلح با خود!
میدونم این چند وقت نبودم. راستش درگیری چیزای مختلفی بودم. شبا کلا سه ساعت میخوابیدم. همه اتفاقای خوب باهمدیگه در حال رخ دادنه و خیلی شادم ولی شلوغ پلوغم
وای دیروز نشد که بنویسم... دیروز که سارا اومد خونمون نشتیم هری پاتر ۵ رو دوباره دیدیم. کلیچیزمیز خوردیم و خلاصه خوش گذشت. بشدت خستم بود. ۴ و نیم صبح امروز پاشدم کارایی که باید میکردمو انجام دادم (حالا فقط درس نیست که) و امروز واقعا خارق العاده ترین روز ممکن بود. خیلی خوب بود. خوشحال و راضیم. زندگی لبخند میزنه
نباید الان اینجا باشم. کار داریم. کلی کار. تازه وقتی رسیدم خونه نتونستم درست همون نیم ساعتم بخوابم. هی وسطش بهم زنگ میزدن و کلی آلارم گذاشته بود چون سه و نیم کلاس داشتم.
حالا هم باید واسه فردا آماده شیم. واقعا خوشحالم.
اون روز داشتم با یکی حرف میزدم میگفتم که واقعا خوشحالم که بعضی از ارتباطاتم خود به خود یا حالا عمدی یا غیرعمدی از بین رفتن. با نبود پارت های بد اون رابطه (که بیشترشو شامل میشد) واقعا احساس بهتری دارم. هرچند ترس از اینکه اون رابطه برگرده وجود داره (چون بنده گاو هستم و با کوچکترین حرفی گاو میشم) ولی خب. و اینم اشاره به آشناها یا فرد خاصی نیستش (البته اگه بخوام رک باشم چرا ربط داره به یه ادم عزیزی که سه بار در هفته پارسال میدیدیمش. معلم مزخرفی که نه درس میداد نه هیچی و فقط حرف میزد و همه دوسش داشتن. سعی کردم باهاش رابطمو درست کنم اما نشد و اون سال کوفتم شد) و الان میبینم چقد همه چیز کوچیکه و من خوبم، عالیم در واقع.
سر تیتر خبرهای امروز : بحث های مخلوط فلسفی، منطقی در رابطه با وجود و دنیاهای موازی با معلم مورد علاقم >>>>>
اینقد با بقیه حرف میزنمو کار دارم جدی خیلی تلاش میکنم که اینجا رو حداقل نیگه دارم تا کهنه نشه.
جمعه... ۲۶ مرداد.
ساعت شیش صبح پاشدم (چون شنبه باید ۴ تا امتحان میدادم *فقط من * اونلی من *جاست من) نشستم واسشون خوندمممم
بعد یه ساعت و نیم خوابیدم. ناهار خوردم و دوباره یکم خوندم تا وقتی ساعت ۲ اینا شد باید میرفتم پیش بعضی از دوستان عزیز تا ساعت ۵ اینا که شیش تقریبا رسیدم خونه
تولد طاها بود. واسه سوپرایزش توی راه کیک خریدیم براش آوردیم خونه تولدشو گرفتیم. واسه کادو بهش تبلت و اسباب بازی دادیم و شام رفتیم بیرون
بشدت خستمهههه. اومدم دیدم کلی پیام دارم که باید بهشون جواب بدم. راستی بیای یکی از بچه ها رو دیدم که نوشته بود : She’s the شمس to my مولانا
حالا نمیخواد تک تک بگردین کیه. اصن نمیشناسین (از بچه های کلاسه*) ولی مثاصتدصنصنص لطف دارن ایشون به هرحال خوش باد
فردا باید بخاطر قولی که برای قبولی و چیز اتریش داده بودم به همگروهیم شیرینی بدم :)))))
آها راستی فردا تولد خاله زینبهه... ساعت سه اینا مامانم دعوتشون کرده خونمون ولی نمیدونن میخوایم تولد بگیریم. با خاله عذرا هماهنگ کردیم. امیدوارم خیلی خوشحال شن.
هفته ی دیگه اولین جمعه ای هست که فعلا جایی قرار نیست برم.
این چند وقت : زندگی لبخند میزنه، خوشحالم و همه چیز خیلی خوبه
و راستی... دینا بزرگترین و پر انرژی ترین آدمی که بهت کلی حال خوب و مثبت میده کاری میکنه قشنگ زندگی کنیی واهای
وای دیشب واقعا عالی بود. با اینکه یک شب رسیدم خونمون ولی خیلی خوب بود. شبا هم که پریا کلا تبدیل میشه واسه همین با کوچیک ترین چیزی خندم میگرفت وای خیلی خوب بود جای همتون خالی شحخسخیا
این هفته بیش از حد خرج کردم. هفته ی دیگه کلی امتحان باید بدم.
چند دیقه ای میشه که اومدم خونه. گوشنمهه املت میخواممم.
آها راستی جواب آزمایشم اومد و آره... بگذریم حالا
اصلا دروغگوی خوبی نیستم. وقتی دروغ میگم نمیتونم به چشمای طرف نیگا کنم تپق زیاد میزنم. البته بعضی وقتا هم که میخوام منطقی برخورد کنم و جدی باشم هم همینجوریم
وای سپیده خیلی خوبه. از ایناست که دلت میخواد دوساعت بشینی درباره چیزای خوشگل موشگل حرف بزنی.
دوستشم خیلی خوبه هرچند تازه رابطه اشو با یه ادم سمی تموم کرده.
اینایی که میگم خیلی بزرگنا تصسحنس ولی دوستای خوبین
دیشب داشتیم چندتایی درباره ی یه موضوعی حرف میزدیم. من برگشتم گفتم همین که میدونم وقتی میرم هم کسی نمیتونه جامو واسشون پر کنه یا خاطره هایی که داشتیمو دوباره برگردونه واسم بسه برا همین وابستگی ندارم ولی
Oh I have to say goodbye remember me...
و دوباره از اون خوش گذرونی های شبونه. چرا ؟ چون درس داریم. و از همین دلگیرم...
بعضی وقتا حوصله ی بیرون رفتن رو هم ندارم دلم میخواد برخلاف شخصیت همیشگیم بشینم یه گوشه بنویسم و گوش بدم و با خودم خلوت کنم حرف بزنم درباره ی چیزایی که مهمن ولی خب گاهی هم مجبوری بخاطر ادمای جدید، دوستات، خانواده یا فامیلا کوتاه بیای و بخاطرشون از فضای دنج خودت فاصله بگیری
امشبم فکر کنم از همون شباست. با اینکه دوستم پیشنهادشو داده بودو منم قبول کرده بودم اما الان دپرس تر از اونیم که بخوام برم بیرون. شاید وقتی فیلمه رو دیدم و حتی یه لبخند کوچیک زدم حالم بهتر شد. کلا غر زیاد میزنما حالا دودیقه دیگه میبینیم نیشم تا بناگوش بازه :))))
خبرهای خوب میشنوم، زندگی لبخند میزنه و اتفاقای خیلی خوبی داره میوفته... دقیقا همون اتفاقایی که من میخوام میوفته حتی بهترش
راستش میخواستم بریم راهبه ی 2 رو ببینیم (چون من یکش رو دیده بودم و واقعا خوب بود) اما راستش بخاطر اشتباه من دیر بلیط گیرمون اومد و مجبور شدیم تمساح خونی ببینیم. امیدوارم خوب باشه
خب فعلا خداحافظ دوست جونیاا
چقددد گوشنمههه
از ساعت شیش پاشدم ولی همچنان توی تختم دراز کشیدم و فکر میکنم. به همه چی فک میکنممم. اینکه چرا دوماه پیش طرف توی شهربازی سرم داد زد، اینکه چرا وقتی یه قدمی واسه دوستی برداشتم با اینکه خیلیم صبر کردم اون قدمی برنداشت، به اینکه کاشکی الان چیپس و ماست موسیر داشتم و اینکه شاید شب بتونم با دوستام برم سینما و به اینکه باید پاشم روزمو شروع کنم ولی حوصله ی صبحونه درست کردن ندارم.
چند وقته دنبال دلیل چیزی میگردم ولی میترسم دلیلشو پیدا کنم. راستش میدونم که اون کاری که در نهایت باید انجام بشه درسته اما میترسم بهش فکر کنم و ببینم دلیلی برای انجام اون کار ندارم و صرفا یه هدف قشنگه اما مطمئنم که کار درستیه.
نمیدونم واقعا. اگر دلیلشو پیدا نکنم مثل همیشه خیلی خوب ادامه میدم. اما اگر بگردم دنبال دلیلش و علت خوبی واسش پیدا کنم بهتر زندگی میکنم و برعکس. یعنی اگه بگردم و بگردم ولی دلیلی واسه انجامش پیدا نکنم از همیشه کمتر میل به زندگی دارممم
شاید یوتیوب کمک کنه نه؟
نباید تنبلی کنم. باید پاشم برم دست و صورتمو بشورممم بعدشم کارایی که میخوام انجام بدم. راستی کنسرت شهریور من نیستم. میدونم میتونیم بشینم راجبش گریه کنیم ولی تمرینی هم نکردم پس بنابراین حقمه.
واسه اون ماجرا بلیت گرجستان میخواستیم که هنوزم درست تاریخش مشخص نیست اما فک کنم ۲۳ام افتاده بود. میدونی اگه حتی قیمتش نصف هم میشد قطعا منو تنهایی نمیفرستادن البته که علاقه ای هم به حرف زدن دربارش ندارم.
پیدا کردن یکی که بهت گوش بده، بهت کمک کنه و واقعا دوستت داشته باشه بدون اینکه مقایسه ات کنه خیلی قشنگههه
رفتم حموم اما همچنان کاری نکردم. از دیشب تا الان هیچی نخوردم. بجز یه لیوان آب
رفتم پی وی داش مرامی (خودش گفت اینجوری سیوش کنم) غر زدم و از مشکلاتی که واسم پیش اومده بود گفتم.
نمیدونم چجوری ولی با این سنم هنوزم انیمشین های باربی رو دوست دارم. خیلی مسخرنننن خیلی بامزننن میدونی حس و حال خوبی میده. بهتر از فیلم های درامیه که الکی سر و تهشو هم آوردن.
احساس ضعف دارم همچنان... حوصله کاری رو ندارم. دستام درد میکنن پاهام جون ندارن و البته احساس خاصی هم ندارم
یکی داره اینجا تمرین آواز میکنه. صداش قشنگه بنظرم
۲ درصد شارژ دارم باید برم... کاش حوصله داشتم واسه فردا بخونم. واقعا دوست دارم اینکارو کنم ولی نباید به خودم سخت بگیرم نه ؟ (پریاعه و لوس کردن خودش)
امروز نرفتم. دیروز وقتی رسیدم خونه سردرد شدید داشتم و بعدش بدنم بی حال شد و حالت تهوع داشتم. شب هم یهو میلرزدم بعد دوباره حالم خوب میشد. گفتم شاید سرما خوردم اما علائمش اصن شبیه ویروس و اینا نبود. یکی بهم گفت شاید میگرنه اما فک نمیکنم اصن مشکل عصبی چیزی بوده باشه. درسته که خیلی غرمیزنم ولی از این چیزا ندارم نصتصحص
هرچی هست، الان حالم بهتره. فردا امتحان دارم. دارم سعی میکنم تلقین کنم حالم خوبه. واقعا هم خوبم ولی یه احساس کسلی و بدن درد خفیفی دارم که نمیزاره مثل همیشه باشم. دوست دارم واقعا فردا برم. حداقل امتحانمو میدم.
وقتی حالت خوب نیست (حالا به هر دلیلی) دلت نمیخواد کسی بدونه تا رفتارش با تو عوض نشه یا مثلا حالت ترحم نگیرن. واسه همین ترجیح میدم کسایی که میبینمشون در جریان نباشن.
یجا نوشته بود وقتی از توانایی خودت درست استفاده نکرده باشی کائنات بخاطر تنبیه ات جسمت رو ضعیف میکنن تا واست هشدار شه.
نمیدونم حالا درسته یا نه ولی خب باشه متچکرم ازشون بابت یادآوری و هشدار...
شاید رفتم حموم، شاید فیلم دیدم و بعدش شروع کردم به خوندن واسه امتحان فردا
محیط کافه دوشنبهها هرگز تغییر نمیکرد، از سالها پیش که ساخته شده بود تا همین امروز به همین شکل بود.
از ابتدا دوشنبه ها اسموتی نصف قیمت بود، صندلی های پلاستیکی به شکل بدرنگی صورتی بودند، ورود حیوانات خانگی غیر مجاز بود و او همیشه با تیشرت های عجیب و بدشکلش پشت صندوق میایستاد. از آن دسته پسر هایی بود که خانواده ها دیدنش را منع میکردند، از همان دسته ای که توی هرمهمانی ای مثالشان پیدا میشد، هرگز آنهارا بدون دختر ها نمیدیدی، موهایشان همیشه پریشان بود و لبخند های از خودراضی بر لب داشتند. او همیشه ناگهان ناپدید میشد و بعد جوری بازمیگشت انگار اتفاقی نیوفتاده است. تماس هایش از دو هفته پیش بی پاسخ مانده بودند. به سمت صندوق رفت و تصمیم گرفت نبود پسر را نادیده بگیرد.
"یه اسموتی توت فرنگی لطفا"