خضعبلات یک پشمک

-از طایفه‌ی‌ نوریم؛ ما تیره‌ نمی‌مانیم آواز غم‌ دل‌ را با قهقهه‌ می‌خوانیم!'✨ ️

خضعبلات یک پشمک

-از طایفه‌ی‌ نوریم؛ ما تیره‌ نمی‌مانیم آواز غم‌ دل‌ را با قهقهه‌ می‌خوانیم!'✨ ️

یکشنبه روز زیبا

وای دیروز نشد که بنویسم... دیروز که سارا اومد خونمون نشتیم هری پاتر ۵ رو دوباره دیدیم. کلی‌چیزمیز خوردیم و خلاصه خوش گذشت. بشدت خستم بود. ۴ و نیم صبح امروز پاشدم کارایی که باید میکردمو انجام دادم (حالا فقط درس نیست که) و امروز واقعا خارق العاده ترین روز ممکن بود. خیلی خوب بود. خوشحال و راضیم. زندگی لبخند میزنه

نباید الان اینجا باشم. کار داریم. کلی کار. تازه وقتی رسیدم خونه نتونستم درست همون نیم ساعتم بخوابم. هی وسطش بهم زنگ میزدن و کلی آلارم گذاشته بود چون سه و نیم کلاس داشتم.

حالا هم باید واسه فردا آماده شیم. واقعا خوشحالم.

اون روز داشتم با یکی حرف میزدم میگفتم که واقعا خوشحالم که بعضی از ارتباطاتم خود به خود یا حالا عمدی یا غیرعمدی از بین رفتن. با نبود پارت های بد اون رابطه (که بیشترشو شامل میشد) واقعا احساس بهتری دارم. هرچند ترس از اینکه اون رابطه برگرده وجود داره (چون بنده گاو هستم و با کوچکترین حرفی گاو میشم) ولی خب. و اینم اشاره به  آشناها یا فرد خاصی نیستش (البته اگه بخوام رک باشم چرا ربط داره به یه ادم عزیزی که سه بار در هفته پارسال میدیدیمش.  معلم مزخرفی که نه درس میداد نه هیچی و فقط حرف می‌زد و همه دوسش داشتن. سعی کردم باهاش رابطمو درست کنم اما نشد و اون سال کوفتم شد)  و الان میبینم چقد همه چیز کوچیکه و من خوبم، عالیم در واقع.

سر تیتر خبرهای امروز : بحث های مخلوط فلسفی، منطقی در رابطه با وجود و دنیاهای موازی با معلم مورد علاقم >>>>>

اینقد با بقیه حرف میزنمو کار دارم جدی خیلی تلاش می‌کنم که اینجا رو حداقل نیگه دارم تا کهنه نشه.