خضعبلات یک پشمک

-از طایفه‌ی‌ نوریم؛ ما تیره‌ نمی‌مانیم آواز غم‌ دل‌ را با قهقهه‌ می‌خوانیم!'✨ ️

خضعبلات یک پشمک

-از طایفه‌ی‌ نوریم؛ ما تیره‌ نمی‌مانیم آواز غم‌ دل‌ را با قهقهه‌ می‌خوانیم!'✨ ️

بازم بدون عنوان

یه دوست عزیزی قبلا بهم پیام داده بود بعدشم بهم گفت که ایمیلی که داده ایمیل خودش نیست و بهتره بیام به وبلاگش. خوشگله اگه اینو میبینی باید بگم حقیقتا وبلاگتو گم کردم شرمنده :))) میشه ادرسشو بهم بدی؟


بچه ها شب یلدا واقعا قشنگ بود کلا روزشم خیلی قشنگ بووود

حقیقا این چند وقت نه حوصله و نه وقت نوشتن ندارم. پس ببخشید دیگه اهم اهم

درخت من

هر از گاهی میاد ذهنمو مخدوش* میکنه و میره

نه کمکی، نه توصیه ای نه هیچی

فقط میاد یه چیزی میگه و منو توی افکار خط خطیم پرتاب میکنه

هات چاکلت میخوام! به مقدار فراوون

و یه دفتر، بارون یا برف، خودکاری که بنویسم و شب تاریک

امروز درخت خونمون رو قطع کردن. درختی که رشد می‌کرد رو غیر قانونی اومدن بریدن. ازشون متنفرم. وقتی داشتن میبریدنش نمیتونستم کاری کنم انگار داشتن منو می‌بریدن گریه کردم خیلی زیاد. بعدش دیدم یه مشت پیر پاتال بیسواد گول چرب زبونیه مرده رو خوردن که میگه از شهرداری اومدیم. کدوم شهرداری میاد روی یه برگه دستنویس بدون سربرگ، بدون مهر و امضا بیاد آدرس درخت ها رو بده؟ خلاصه که زورم گرفت ازشون فیلم گرفتم عکس گرفتم شماره پلاک ماشینشون که ماشین شهرداری هم نبود رو برداشتم زنگ زدم و داد و بیداد و شکایت کردم. فک کنم تاحالا کسی اینقدر منو عصبانی ندیده بود.

کاشکی خودم میرفتم نجاتش میدادم. اون ادما هرجای این دنیا که هستن امیدوارم یه شب راحت نداشته باشن. جدا گرفتن جون درختا مثل کشتن آدمی هست که خوابه... . کارما خودش میره سراغشون

همینجوری

رفتم بیرون و یخ زدم قشنگ یخ بود. چیزی نخریدم صرفا ناخونامو بادومی کردم اما خیلی بلندههه خیلیی ولی دوسش دارم :)))

کلی کار دارم باید انجامشون بدم اما قبلش باید غذا بخورم

روز میمون

امروز طی یک حرکت انتحاری رفتم توی کلاسشون تا بهش بگم کمکم کنه از بچه های شطرنج باهمدیگه تست بگیریم. خیلی یهویی دستمو گرفت و تازه میخواست بغلم کنه اما من یه کاری کردم که نکنه (میدونستم منتظره تا یه حرف دوستانه بزنم نه اینکه درمورد شطرنج و کارامون بگم)... حالا نکته ماجرا کجاست؟ اینکه بستیِ سابق اونجا بود دقیقا پشتش بود. دلم نمیخواست اصن ببینه یا بفهمه یا هرچی. درسته ولی دلم نمیخواد فکر کنه که کسی جاشو گرفته! چون کسی هیچوقت جاشو نمیگیره.

کاشکی خودش بود و اون شخصیت قشنگشو نگه میداشت. حاضر بودم همین الان برم باهاش دوستی شم! ای بابا...

میدونم تایتل هیچ ربطی به متن نداره اما امروز روز میمونه و میخواستم بجز دوستام اینجا هم بگم

[5]

۵ ماه گذشت و قوی موندم!

کلاس امروز خیلی خوب بود بجز بخشی که نتونستم کامل سوالو حل کنم و پرتاب شدم بیرون و نیم ساعت منتظر بودم تا درستش کنن!

اولش نمی‌دونستم بچه های ریاضیم هستن. بعدش که فهمیدم خواستم خودمو بکشم :))))) (فوبیای بچه های ریاضی دارم با اینکه با یکیشون تازه دوستی شدم هرچند نمیخوام...)

یه درصد شارژ دارمممم وای

سیلویا، حلزونِ او

همیشه از دیدن فیلم‌های استرالیایی که استاپ موشن هستن خوشم میاد. خیلی بچه بودم که مری و مکس رو (کمدی تلخ) دیدم. شاید اون موقع فقط گریه کردم و ناراحت بودم اما الان که میبینم درسهایی خیلی قشنگی میشه ازشون گرفت.

داشتم الان سرگذشت یک حلزون رو میدیدم. هنوز یکم ازش مونده. معمولا علاقه ام به این فیلما باعث میشه برم درباره ی همه ی جزئیاتش بخونم. یه سری نکته ها هست که بالاخره از دست هممون درمیره و دونستنش بد نیست. دلم نمیخواست این بخش رو فارسی براتون بزارم تا با همون زبان اصلیش باشه.

The facts and tips of the movie The Story of a Snail

The main messages from this movie are that life is a beautiful tapestry which needs to be experienced; and that life is something that can only be understood by looking back even though we have to live it going forwards, and that snails are a beautiful example of this as they never move in reverse but rather plod along, despite the hardships they 

face, leaving glittering trails in their wake.

فرار یا مقاومت؟

امروز رونی دوباره میگفت نمیشه دیلی بزنی و اونجا حرفاتو بگی؟ نه حقیقتا اینجا جای دوست داشتنی تر و امن تری هست واسم. دلم نمیخواد درگیر چیزمیزای مزخرف شم.


میخوام درباره ی فرار کردن حرف بزنم که هممون در بعضی زمینه ها اونو تجربه کردیم و اسمش رو خیلی از ادما مقاومت میزارن ولی در اثر فرار کردنه.

[مقاومت]: 

امروز سر کلاس داشتیم در رابطه با اینکه بدن ما واقعا نیاز به غذا و انرژی و حس خوب داره حرف میزدیم! شاید بگین چه چیز واضحی خب که چی. میدونین این حرفا رو خیلی وقتا شنیدیم و گفتیم اما متاسفانه خیلیامون فکر می‌کنیم که نه بدن من استثنایی هست اگه غذا نخورم هم اوکیه یا اگه مدیتیشن نکنم هم روحیه اش خوبه. با اینکه اینجوری نیست! درسته حتما نباید آرامشت رو از یه راه مشخصی بدست بیاری اما باید بدستش بیاری حالا از هر راه درستی که وجود داره ولی باید اون آرامشه بدست بیاد. پس لطفا این فرضیه ی من فرق دارم و من استثنا هستم رو بزارین کنار (این مقاومت کردنه)

[فرار کردن]:

فرار کردن به معنی دونستن واقعیته در حالی که میخوایم اونو نادیده بگیریم. به این نمیگن اهمیت ندادن یا قوی بودن به این میگن فرار کردن! اینکه از چیزهایی که خوشمون نمیاد، یا سخته، انتقاد های نچندان خوب، کار، درس خوندن، وضعیت مالی، وضعیت روحی نامناسب، خستگی زیاد و ... فرار میکنیم.

فعلا میخواستم تفاوت این دوتا رو بدونین تا بعدا درباره ی اینکه چجوری میشه جلوشون رو گرفت حرف بزنیم

به هر دری نزن!

به هر دری زدن واسه ثابت کردن خودت بهترین راه واسه نابود کردن خودته! لطفا از اینکارا نکنین چون هم طرف مقابلتون میفهمه هم خودتون خودتون رو کوچیک کردین.

از آدمایی که دربدر نیازمند توجه بیشتری هستن و حاضرن بخاطرش هرکاری کنن متنفرم! طرف مقابلش هیچ اهمیتی نمیده به اون ولی اون همچنان باهاش خیلی خوب برخورد میکنه. خودم دیدم با چشمای خودم که کتکش زد اما اون همچنان بهش میگفت عزیزم کار خوبی نبود کار قشنگی نیست! بچه ها کی میخواین به خودتون بیاین؟

داشتم به مهی میگفتم که گاهی اوقات ادایی بودن هم بد نیست. اینکه مدیتیشن کنی، اینکه به خودت اهمیت بدی، به خودت برسی، یه مدت باخودت وقت بگذرونی!!

آره بعضیا زیادی ادایی هستن اونقدر که روابط واقعی و دنیای اصلی رو فراموش کردن دارن به قهقرا میرن ولی روتین های اداییشون سرجاشونه ولی اگه این چیزا رو در حد طبیعی خودش نگه دارین میدونین چه اتفاقای خوبی میوفته؟ هر مشکلی توی هرچیزی داشتین اول با خودتون خلوت کنین ببینین نکنه اصلا خودتون اون مشکل رو دارین؟

خلاصه که ناراحت میشم میبینم بعضیا 

یکم دلداری؟

هوا سرده و البته کثیف و آلوده

رفتم حموم. هودی و شلوار قرمز پوشیدم. دمپایی هامم سبزه. وقتشه لباسای کریسمس بپوشیم. خوبه الان از هوا راضیم یکم خونه گرم تر شده.

و دوباره امروز یه دوست دیگه ام درباره ی دوستیش گفت که دقیقا مثل من واسش اتفاق افتاده بود. شاید حرف عجیبی باشه اما خوشحالم که اون اتفاق برام افتاد. درسته که خیلی زیاد به خودم و بقیه آسیب زدم، گریه کردم، گند زدم به همه چیز اما خوشحالم که الان میتونم تجربه هامو به بقیه بگم. شایدم برای همین اون اتفاق که هیچوقت فکر نمیکردن واسم اتفاق بیوفته، اتفاق افتاده!!! سعی میکنم کمک کنم اما گوش دادن به حرفای من و عمل کردن بهشون واقعا سخته چون واقعا دردناکه. درسته آدم احساساتی و برونگراییم اما به همون اندازه قویم که خودمو جمع کنم (به روم نمیارم) ولی میدونم که بهترین راه حلش همینه. کاشکی اون موقع که من حالم خوب نبود یکی بهم میگفت باید چیکار کنم تا مجبور نشم فراموش کنم و کار به اونجا نکشه. ولی خب دیگه چیزیه که شده

[نمیدونم بخاطر الودگیه هواعه یا چی ولی جوش زدم]

همین الان یهویی پیام غزل رو خیلی اتفاقی دیدم: در اخر تنها عشق میتونه انسان هارو نجات بده. همین و بس

آره باید با عشق و دوست داشتن پیش بری تا بعدا پشیمون نشی! شاید یه روزی منم برگردم...

-برای مهی، برای خودم