ناخونامو کوتاه کردم :)))) خیلی کوتاه کردماا خیلیی ولی بازم بهم گفتن باید کوتاه ترش کنم بخدا من با ناخونای بلندمم میتونماا حالا هی اصرار کنین
وای این هفته واقعا خیلی خوش داره میگذره تمام تفریحاتمو قشنگ دارم انجام میدم از بیرون رفتن و خرید کردن گرفته تا آب و تاب و بلابلا
چقد گوشنمه ...
دلم میخواد یه مشت گوشواره جدید بگیرم همشون دیگه خیلی قدیمی دارن میشن. گوشواره پاستیلی رنگارنگ میخواممم خیلی خوشگلن
یه سری چیزمیز میخوام از دیجی کالا بگیرم اما چون هنوز مطمئن نیستم و عجله ندارم به احتمال زیاد میزارم واسه یکی دوماه دیگه اون موقع سفارش میدم
فهلا بدرود
از امروز بگم ؟ هیچی یه ساعت دوربین جلوم بود و صرفا مثل چی میخندیدیم. روز طولانی بود یعنی هست
برام آبمیوه با طعم انبه (بدک نبووود) با چایی شیرین آوردن :))) خیلی خوشمزه بودش
نمیدونم چند روزه دیگه پیش بستی نیستم یعنی دیگه بستی ای نیست که من باشم. ببین وقتی من با کسی بستی نیستم اونقد تفاوتی ندارماا نه اصلا قرار نیست کلا عوض شم ولی خب یه سری حرفا و رفتارا که مخصوص بعضیان دیگه دیده نمیشن و دارم تلاش میکنم تا همونطوری که با بقیه اوکی و عادیم با اون بعضیا هم همینجوری شم . اولین باره اینقد محکم دلم میخواد خودمو از این چرخه ی بستی باش بستی نباش بکشم بیرون و دلایل خوبیم گفته بودم واسش (شاید اگه دلش تنگ میشد واسم بهم یه چیزی میگفت ؟ نمیدونم واقعا ولش کن)
بگذریممم از اینکه سینماها فیلم کمدی نمیزارن ناراحتم خیلی ناراحتم یعنی چی اخههه چون محرمه فیلم طنز نداریم ؟ خیلی مسخره ایننن تازه توی فیلیمو هم سریالای طنزی که میومدن نمیان
ناخونامو کوتاه نکردمم (تاداا). گفتم فردا میرم و امیدوارم انگشت درد نگیرم و بهم چیزی نگه که ناخونامو کوتاه کنم.
راستی نزدیک 40 دیقه هم با خودم حرف زدم و فیلم گرفتممم حیحیییی
امروز بیستمه پس امیدوارم روز بیستی بوده داشته باشین ؟ داشته بوده باشین ؟ نمیدونممم حخنبخحنثص (بی نمککک)
از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا
او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا
امروز یکی داشت درباره ی اینکه عشقی که بین مولانا و شمس بوده نشون دهنده ی همجنس گرا بودنشون و این مزخرفات بود حرف میزد و هرهر میخندید و راستش هیچ انتقادی درباره این نظریه ی بشدت مسخره ندارم. نمیدونم از کی چی شد که اکثرا سمت این رفتن که، عه گفتی دوسم داری ؟ پس همجنس گرایی! مولانا فک کنم نزدیک 19 20 سالگیش ازدواج کرده بود و حتی شمس هم ازدواج کرده بود و حتی بچه هم داشته این یک. دو اینکه همه ی روابط ادما تعریف کردن اتفاقات روزمره و یه سلام علیک و اینکه اکسم فلان کرد و اون خیانت کرد و بلابلا نیستش خب؟ تا وقتی که ظرفیت چیزی رو نداشته باشیم چیزی هم نمیبینیم و قاعدتا هرچیزی که دیده نمیشه دلیل بر وجود نداشتنش نیست. خواهش میکنم همونطور که توی توییتر، یوتیوب، اینستا یا هرجای دیگه ای که ادمای روشن فکر دارن بیشتر میشن، از اینکه این حرفا و تفکرات پوسیده و غلط هستن هم حرف بزنن و صحبت کنن تا شاید جواب بده.
جدی میگم توی یه کتابی که میخوندم نوشته بودش که دوران سقراط و ارسطو مردم واقعا یه زمانی برای فکر کردن به هرخلقت و پدیده ی طبیعی که وجود داشت میگذروندن و الان کی هست که بیاد نیم ساعت بشینه درباره ی درخت، اسمون، خلقت خودش یا کلی چیز دیگه فکر کنه؟(من خودمم نمیتونم) قطعا خیلی تعدادشون کمه و این یعنی عملا هیچ اندیشه ی عمیقی توی مغزمون نداریم و صرفا اسکرول کردن رو یاد گرفتیم. کار خیلی سختیه ولی وقتی این چیزا درک بشه ارزش بعضی حرفا یا رابطه ها مشخص میشه!
حتی یادمه یکی از دبیرامون اون اوایل سال بهمون میگفتش که دختره اومده پیشم داشته گریه میکرده که چون دوستشو میخواسته بغل کنه میترسیده از اینکه فکر کنن همجنس گراعه. هرکسی با هرمشکلی یا هرچیز دیگه ای گرایش های خاص خودش رو داره و منم جزو اون دسته ای هستم که گرایشی به همجنسگرا بودن ندارم اما دلم نمیخواد اگر کسی واقعا یه همچین گرایشی داره (بازم میگم به هر علتی یا هر مشکلی یا هرچیزی اصن) توی جامعه اذیت بشه ولی لطفا جلوی این طرز فکر رو برای هر حرکت یا حرف ساده ای که حتی خودتون هم تجربه اش رو تاحالا نداشتین بگیرین! نمیتونیم برای هر چیزی که دیدیم نظرمون رو بیان کنیم و بر پایه ی کلیشه های مسخره ای که دیدیم و شنیدیم نظر بدیم! مرسی
تاداا امروز بیمارستان بودیممم (اهم بله بله) بخیه زدن و تزریق کردن رو دیدممم اصن واهای خیلی بامزه بود
خواهر یکی از بچه ها میگفت یه اقایی تصادف کرده بود و چوب جوری رفته بود توی صورتش که از اون طرف سرش اومده بود بیرون (بینایی اش رو کلا از دست میده ولی زنده میمونه و عکسش رو هم اجازه ندارم بزارم یعنی بهتره که نزارم*)
تاریخ سخنرانی هنوز مشخص نیستش. نمیدونم باید راجب اتفاقایی که خوبن و قرار هست که بیوفتن باید حرف بزنم یا نه ؟ بعضیا میگن اگه دربارشون حرف بزنی و بهشون فکر کنی بقیه هم بهت انرژی میدن و باعث میشه بهتر اتفاق بیوفتن اما بعضیاعم میگن بهتره دربارش چیزی نگی چون ممکنه فکر کنی اون اتفاق خوب افتاده و برای همین دیگه اون اتفاقه برات در آینده رخ نمیده... طولانیه ولی مسئله ی مهمیه!
دلم برنامه ی بیرون ریختن با بقیه رو میخواد اما راستش دلم میخواست با بهترین دوستم برنامه بریزم که متاسفانه یا خوشبختانه دیگه تصمیم گرفتم باهاش دوستیمو ادامه ندم چون خب دوستم نیست دیگه باهام حرف نمیزنه هیچ حس دوستیی دربارم نداره و بلابلا
نظرتون واسه اسم مستعار جدید ؟ پوپو خیلی فوش شد دیگههه (اشککک)
بعضی وقتا که همینجوری نشستم یهویی این جملهه میاد توی ذهنم که " یعنی هنوزم دلشون واسم تنگ نشده ؟ "
واقعا ناراحت میشم وقتی دلم تنگ میشه، گریه میکنم، بغلشون میکنم، تمام احساساتمو میزارم و نهایتا اوناهم منت تحمل کردن من رو بهم یاداوری میکنن. اگر نمیتونین به همون اندازه که واستون علاقه و زمان میزارن، جبران کنین (حالا به هرطریقی) بهتره که توی اون رابطه نباشین (حالا دوباره تاکید روی اینکه هررابطه ای که باشه)
سر زدن به ادمهای اشنای قدیمی که ریشه ات با وجود اونها گره خورده زیباست!
تاحالا واسه خودتون کادو خریدین ؟ خیلی قشنگه پیشنهاد میکنم حتما یه بار واقعا واسه خودتون یه چیز خوشگل بگیرین، کاغذ کادوش کنین و حتی اگه نمیخواین همون موقع بازش کنین بزارینش واسه چند ماه یا چندسال دیگه که بعدا ذوق مرگ شین :))
شب عالییی پر ستاارهه (باید روی قافیه اش کار کنم*)
بعد از مسافرت کوتااه و تولدم (مرسی متچکرم ممنون من متعلق به همتونم) برگشتیم به خونه ی بالشتی و گرم و نرم خودم.
امروز فهمیدیم تیروئید بعضیا مشکل دارههه اما گفتن باید ازمایشای بیشتری انجام بدم و بلابلا ولی واقعنی امیدوارم چیزی نباشه مرسی که شماعم واسم ارزوهای قشنگ قشنگ میکنین اما خب مشخص بود دیگه بگذریم
یکم بعضی از اساتید محترم امروز اعصاب بنده رو خط خطی کردن فقط بخاطر لجبازی های بی موردشون. فرض کنید مثلا واسه یه صحبت 3 دیقه ای که شما میتونین با 20 دیقه راه جمعش کنین، بخاطر اصرارهای ایشون مجبورین توی 1 ساعت و نیم راه این کارو انجام بدین :)))
واقعا دلیل لجبازی بعضیا رو نمیدونم اخه خانووم بزرگواار این چه کاریه
دارم تنبل بازی درمیارم دوباره میدونم ولی باشههه از فردا شروع میکنیم. خداییش توی تابستون کارای بیشتری پیش میاد واسه ادم تا روزای معمولی دیگه ولی خوبیش اینه که سریالمو دارم همچنان ادامه میدم و خیلیم خوشحالم
تازه یه خبر بسیار ناخوشایند دیگه هم دارم و اینکه دیگه این هفته تا پنجشنبه اخرین ناخون های بلند زیبام رو دارم و بخاطر جلوگیری از انگشت دردهای مزخرف مجبورم کوتاهشون کنم (اونایی که میدونن میفهمن)
همین دیگه بریم لالا کنیم. ولی چند وقته این توی دلم مونده که دیالوگ خوشگل سریالمو اینجا نزارم : " نمیدونستی و نباید میرفتی اون هم وقتی که میتونست مال تو باشه و خوب شده بود (اعتیاد داشت) اما دیگه برای تو نبود" واقعنی قشنگه افرین افرین
اها اینم بودش که میگفت "همه آرزو دارن عادی باشن" وایسین وایسین اینم بودش که به یه خانومی که تازه سرطان گرفته بود برگشت گفت که " فکر نکن چون سرطان داری ترحم کردن مردم به تو چیز خوبیه! تو صرفا از بیماری که داری مطلعی و حتی معلوم نیست من زودتر از تو بمیرم یا نه "
یه چیزی اومده که میگه میاین به آخرین بارهامون فکر کنیم ؟ ایده ی قشنگیه
- آخرین باری که رفتی پارک و به بچه های پارک گفتی میای باهم دوست شیم کی بودش ؟ * اهم یادم نیست
- آخرین باری که توی مهدکودک با بقیه غذا خوردی کی بودش ؟ * اینم یادم نیست
- آخرین باری که اون فردی که الان پیشت نیست رو بغل کردی کی بودش ؟ * الان زار میزنم ولی یادمه
- آخرین باری که به مامان بابات گفتی از تاریکی میترسی و تنها نمیخوابی کی بودش ؟ * دوسال پیش (؟) چون از صدای کولر میترسیدم (هاها باشه عه)
- آخرین باری که بخاطر چیزی که تقصیرت نبود کوتاه اومدی کی بودش؟ خیلی پیش میاد ولی دیروز
امروووز یکی از اون روزای خوشگل زندگیی بودش! ساعت دو اینا فهمیدم یکی از دوستام (ازم یکم بزرگتره ولی اصن قخنلذیمث بوووس) برام بلیت کنسرت گرفته باهاش بریم کنسرت طهماسبی. حدودا ساعت شیش کنسرت شروع میشد ولی ما ازپنج اونجا بودیم :)))
به عنوان زیباترین کادوی تولدمم
از اینا بگذریمم به به ماشالاا اهنگ بندرییی! یعنی تا نیم ساعت بعدش هممون بیرون از سالن کنسرت تا توی پارکینگم میخوندیم و بعضیاعم قر میدادن وای عالی بودش
هممون چشم و دلمون روشنه (چشم و دلم روشنه این چه یاریه ناش ناش ناش) هنوز قرش هست...
و البته یکم تنیس بازی هم بود دیدیممم
خیلی خستمه. این چندوقت کلا کلاسامو گذاشتم کنار و همشون از هفته ی دیگه یهویی شروع میشن عااا
فکر کنم نزدیک دوروزه با بستی صحبت نکردیم. حقیقتا وقتی میبینم تمایلی به سخن نیست منم سوکوت رو نمیشکنم دیگه اگه واسش مهم نیست که چه بهتر تموم شه اگرم هست که خب به قول خودش ولش میکنم مزاحمش نشیم
دیگه اینکه مهمون داریم (بله دوبارهه!) حدودا 15 نفر میشیم ولی عاشقشونم خیلی خوبن باهاشون خوش میگذره
احساس میکنم با دور شدن از اون یه سری چیزایی که گفتم، احساس پریا بودن بیشتری دارم
اها راستی دیشب برای کسی گریه کردم که از فوتش 2 سال میگذره اما من اصلا تا دیشب براش گریه نکردم بودم (نگین اختلال بلابلا دارم خب اونقدر فرد نزدیکی نبود اما اره دوسش داشتم و مطمئنم که ایشونم از روی لطفشون منو دوسم داشتن و خیلی دلم براشون تنگ شده)
یکم بریزیم توی فاز خودموون بدون ترس نههه ؟
تادااا این شما و ادم جدیده که پارسال باید از همه لحاظ خودشو نجات میداد (واقعا خوشحالم بعضی تصمیمات رو پارسال عملی نکردم وگرنه الان بجای اینجوری بودن مجبور بودم زار زار با تصمیمم کنار بیام)