خضعبلات یک پشمک

با عشق زندگی کنین؛ فقط همین!

خضعبلات یک پشمک

با عشق زندگی کنین؛ فقط همین!

کافه

دیدمش در حـالی‌که دسته گل نرگسی در دست داشت و نـور به گندم‌زار گیسوانش می‌زد.
در آن بلـوای کافه، هوس کردم با او یک‌جا تنها باشم. من دیدم آن چند بیت غزلی که گوشه‌ی نگاهش آرام گرفته بود و برای خواندن بیت به بیت وجودش حریص شدم.
و امیـد دارم، در یکی از روزها مـن قطره‌ اشکی از چشم‌های همیشه سردت باشم، و یا لـب‌هایی که آن‌را تنهـا برای تسکین دردهایـت؛ از گـونه ات می‌چیند.
_ پیش پیش

حتماً نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدم‌هایی یافت می‌شوند که راه‌ رفتن‌شان، گفتن‌شان، نگاه‌شان، و حتی لبخند‌شان در تو بیزاری می‌رویاند‌. تازگیا بیشتر دارم میفهمم که آدما همیشه پیشت نیستن، همیشه با تو نیستن، همیشه قرار نیست تو رو دوست داشته باشن... زندگی با همیناش قشنگه اصن *ولش کنین