چشم یار کو و رخ لعبت کو ؟ از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
چو از سر بگیرم بود سرور او ... چو من دل بجویم بود دلبر او
(- بعضیا اینقدر ادمو ذوق مرگ میکنن و اینقد خوشگلی دارن نمیشه جوابشونو داد *گریه)
متاسفانه وی توانایی ادامه دادن به زیبایی شما رو نداره. واسه همین یه تیکه کوچولو از پوپو، خیام و شمسِ مولانا بپذیرید!
هومر میگوید " آدمی آن روز که برده کسی گردد نصف خوبی خود را از دست میدهد"
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها؟
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکشد تا وارهاند مر تو را
دمی، دمدمی، وهمِ تقریر سُهِش بر سرش میریزد، میگوید و اقرار و معروض میدارد، احتمالاً مستعجل و فانیست ولی همدمی درباره سرکرده اعظم کم نباشد. -منِ او
میخواهم بار دیگر تنها باشیم. در انتهای همون کوچه ی با نام و نشون، همون کوچه که بارونی نداشت، چتری نبود و اهنگ عاشقانه ای هم درکار نبود. همونطوری مثل قبلا با موهای درهم برهم زشتت که اصلا دلربا و مشکی پرکلاغی نبود، ریختِ آب ندیدت و چشمای چَپِت که همزمان من و ساختمونا رو نظاره میکرد، لبخند ژکوندت که باعث میشد از ندیدن بیست سی تا دندون خرابت فیض ببرم (دلگیر نشو جانا که در خلوت سری به صریح نابت میزنیم ... هانا نیست خوشتر ز جنان جمیلِ جانان) دقیقا همونطوری!
میدونی چرا ؟ فقط واسه اینکه یه بار دیگه بهت یاداوری کنم که هی بدبخت ضایع شدی که اولش رو با احساس خوندی هورا :))))
- این متن شامل هیچ محتوای خاصی نیست و نیم ساعته صرفا علافم (فقط قسمت شعرشو درنظر بگیرید کاشکی منم اینهمه استعداد داشتم نچ نچ)
رخم بگونه خیری شده ست از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم
- خسروانی
لحظه ای خیره نمیگردد دلش، جانان از برای مفتونِ دلداده... ولی دل، هر دم بفکر اوست در یوم و یَم و یونا و دالانه
نگارا، شاهدا، ای دل ربا، دلبرِ دلدارِ دلدَستان... مگو با غیر من حرفی، ضمیر عشق نباشد از برای همگان
همی صبحی، شبی، صباح و لیلی نامه ای اعزام بر فواد این شیدا...دهد پیوند ارض و سماوات و گیتی و گیهان را
نمیگویی به تنگ آید دل عاشق برای زلف رعنا را ؟ ...همی غنج و قر و فخر و نازِش بس نباشد قلب شیدا را ؟
نمیدانم بگویم چه، چرا مودی شدم دیگه هیچی نمیدونم بسه دیگهه لالالااا
گر لَعب و لعِب، دوستی و مهر و وداد، جان گیرد و روحِ سجده شده، موقر گردد...
گر جام و شراب، میل و هوا، بازیچه کند جان را،عشق را، زندگی را، هرچه خواهم کرد از آنِ وفاقِ خودمَ است!
کس را ضرورت نتوان دید، دخالت اندر آن عزمِ آدم که سترد سیب را از شاخه درخت
هوّا نگرفت جفت از روی ستم، نگرفت یار دگر
اندر آن خبط بُوَند اغیار دگر ؟
سیب را اختیاری بود و نه هیچ چیز دگر
صبح شد...
اسمان ابی، خورشید پرفروغ، پرنده چهچه کنان، برکه زلال، انسان خوشحال!
ترانه اغاز شد، قطار حرکت کرد، ادمها را سوار کرد و تا دوردست برد
غروب شد...
خورشید با چشمهای خواب الود، کوه منتظر پنهان کاری، اسمان اماده ی گریه ی خون
ترانه غمگین شد، قطار در ایستگاه ایستاد، ادمها پیاده شدند و روانه ی خانه ها
شب شد...
ماه خودنمایی کرد، عیبهایش را بی ریا نشان داد، تقاضای اندکی توجه میکرد
به خورشید حسودی کرد، ترانه خاموش شد، ادمها خوابیدند و ماه تنها شد :)))
" دا که شد دی امد، صبح که شد شب امد، پگاه امد و زاج جایش شد... هرگز این چرخ فلک دست، بَر از این لَعب نداشت"