خضعبلات یک پشمک

با عشق زندگی کنین؛ فقط همین!

خضعبلات یک پشمک

با عشق زندگی کنین؛ فقط همین!

همون کوچه

دمی، دمدمی، وهمِ تقریر سُحِش بر سرش میریزد،  میگوید و اقرار و معروض میدارد،  احتمالاً مستعجل و فانیست ولی همدمی درباره سرکرده اعظم کم نباشد. -منِ او

میخواهم بار دیگر تنها باشیم. در انتهای همون کوچه ی با نام و نشون، همون کوچه که بارونی نداشت، چتری نبود و اهنگ عاشقانه ای هم درکار نبود. همونطوری مثل قبلا با موهای درهم برهم زشتت که اصلا دلربا و مشکی پرکلاغی نبود، ریختِ آب ندیدت و چشمای چَپِت که همزمان من و ساختمونا رو نظاره میکرد، لبخند ژکوندت که باعث میشد از ندیدن بیست سی تا دندون خرابت فیض ببرم (دلگیر نشو جانا که در خلوت سری به صریح نابت میزنیم ... هانا نیست خوشتر ز جنان جمیلِ جانان) دقیقا همونطوری!

میدونی چرا ؟ فقط واسه اینکه یه بار دیگه بهت یاداوری کنم که هی بدبخت ضایع شدی که اولش رو با احساس خوندی هورا :))))

- این متن شامل هیچ محتوای خاصی نیست و نیم ساعته صرفا علافم (فقط قسمت شعرشو درنظر بگیرید کاشکی منم اینهمه استعداد داشتم نچ نچ)