واای... چقد من هی یادم میره بیام اینجا
بزارین از جمعه واستون بگم
جمعه ساعت 9 قرار بود باغ کتاب باز باشه و پاشیم بریم کارامونو کنیم و این حرفا. تقریبا ساعت 10 رسیدیم. بهمون گفتن 11 باز میکنن. توی اون افتاب نشستیم یکم خوندیم و بعد که درو باز کردن مث قحطی زده ها ریختیم داخل و یه جای دنج انتخاب کردیم.
اون میخوند و من برنج و کتلت میخوردم (گشنه بودم واقعا)
هی یه ساعت یه ساعت و نیم اینا کارامونو میکردیم و هی استراحت میرفتیم میگشتیم. توی همین گشت و گذارها یه خانومه ای اومد شمارمون رو گرفت. از این کارایی که من دوست دارم میکنه. اینکه باهم بریم بیرون کتاب بخونیم، کارخیر کنیم، فلان کنیم. حس و حال خوبی میده.
بجز یه کتاب 85 تومنی و یه دفترچه یادداشت کوچولوی 22 تومنی چیز دیگه ای نخریدم. کاشکی اون تقویم کوچولوها رو میخریدم. هی شک کردم بردارمشون یا نه...
ولی جدی دلم برای کتاب خوندن خیلی تنگ شده. یعنی واقعا احساس میکنم یه بخش از هویت خودمو از دست دادم. خیلی وقتهه کتابی رو تموم نکردم. همه کتابام نصفه نیمه خوندم. البته کتابای زردم زیاد شدن دیگه. والا توی بعضی کتابا خیلی چیزهای الکی نوشته میشه که ما درعین حال میدونیمشون فقط یجوری بهش زرق و برق و اب و تاب داده که فکر میکنی "واو چه نکته طلاییه" (البته زرق و برق دادن تبحر نویسنده رو نشون میده ها ولی کلا ازکتابی که چیز جدیدی بهم اضافه نمیکنه خوشم نمیاد)
امروز هم گشنه و تشنه (واقعا سرگیجه داشتم) دنبال غارت کردن خوراکی موراکی های بچه ها بودم و خداروشکر هیچکس و هیچ اشنایی در هیچ کدوم از رشته ها خوراکی نداشتن (اخرش ساندویچ الویه و دو تا بسته چوب شور خوردم نانی لطف کرد بهم داد بنده خدا روزه هم بود)
امشب قراره با درسا بشینیم حرف بزنیم و کلی خوش بگذره :)))
امیدوارم این هفته هم واسه ی شما هفته ی خیلی خوبی باشه...
اگر بازم وقت شد میام بنویسم فعلا یکم شلوغیم!