صبح شد...
اسمان ابی، خورشید پرفروغ، پرنده چهچه کنان، برکه زلال، انسان خوشحال!
ترانه اغاز شد، قطار حرکت کرد، ادمها را سوار کرد و تا دوردست برد
غروب شد...
خورشید با چشمهای خواب الود، کوه منتظر پنهان کاری، اسمان اماده ی گریه ی خون
ترانه غمگین شد، قطار در ایستگاه ایستاد، ادمها پیاده شدند و روانه ی خانه ها
شب شد...
ماه خودنمایی کرد، عیبهایش را بی ریا نشان داد، تقاضای اندکی توجه میکرد
به خورشید حسودی کرد، ترانه خاموش شد، ادمها خوابیدند و ماه تنها شد :)))
" دا که شد دی امد، صبح که شد شب امد، پگاه امد و زاج جایش شد... هرگز این چرخ فلک دست، بَر از این لَعب نداشت"