خضعبلات یک پشمک

با عشق زندگی کنین؛ فقط همین!

خضعبلات یک پشمک

با عشق زندگی کنین؛ فقط همین!

صبح، غروب، شب

صبح شد...

اسمان ابی، خورشید پرفروغ، پرنده چهچه کنان، برکه زلال، انسان خوشحال!

ترانه اغاز شد، قطار حرکت کرد، ادمها را سوار کرد و تا دوردست برد

غروب شد...

خورشید با چشمهای خواب الود، کوه منتظر پنهان کاری، اسمان اماده ی گریه ی خون

ترانه غمگین شد، قطار در ایستگاه ایستاد، ادمها پیاده شدند و روانه ی خانه ها

شب شد...

ماه خودنمایی کرد، عیبهایش را بی ریا نشان داد، تقاضای اندکی توجه میکرد

به خورشید حسودی کرد، ترانه خاموش شد،  ادمها خوابیدند و ماه تنها شد :)))

" دا که شد دی امد، صبح که شد شب امد، پگاه امد و زاج جایش شد... هرگز این چرخ فلک دست، بَر از این لَعب نداشت"