هوا سرده و البته کثیف و آلوده
رفتم حموم. هودی و شلوار قرمز پوشیدم. دمپایی هامم سبزه. وقتشه لباسای کریسمس بپوشیم. خوبه الان از هوا راضیم یکم خونه گرم تر شده.
و دوباره امروز یه دوست دیگه ام درباره ی دوستیش گفت که دقیقا مثل من واسش اتفاق افتاده بود. شاید حرف عجیبی باشه اما خوشحالم که اون اتفاق برام افتاد. درسته که خیلی زیاد به خودم و بقیه آسیب زدم، گریه کردم، گند زدم به همه چیز اما خوشحالم که الان میتونم تجربه هامو به بقیه بگم. شایدم برای همین اون اتفاق که هیچوقت فکر نمیکردن واسم اتفاق بیوفته، اتفاق افتاده!!! سعی میکنم کمک کنم اما گوش دادن به حرفای من و عمل کردن بهشون واقعا سخته چون واقعا دردناکه. درسته آدم احساساتی و برونگراییم اما به همون اندازه قویم که خودمو جمع کنم (به روم نمیارم) ولی میدونم که بهترین راه حلش همینه. کاشکی اون موقع که من حالم خوب نبود یکی بهم میگفت باید چیکار کنم تا مجبور نشم فراموش کنم و کار به اونجا نکشه. ولی خب دیگه چیزیه که شده
[نمیدونم بخاطر الودگیه هواعه یا چی ولی جوش زدم]
همین الان یهویی پیام غزل رو خیلی اتفاقی دیدم: در اخر تنها عشق میتونه انسان هارو نجات بده. همین و بس
آره باید با عشق و دوست داشتن پیش بری تا بعدا پشیمون نشی! شاید یه روزی منم برگردم...
-برای مهی، برای خودم