هر از گاهی میاد ذهنمو مخدوش* میکنه و میره
نه کمکی، نه توصیه ای نه هیچی
فقط میاد یه چیزی میگه و منو توی افکار خط خطیم پرتاب میکنه
هات چاکلت میخوام! به مقدار فراوون
و یه دفتر، بارون یا برف، خودکاری که بنویسم و شب تاریک
امروز درخت خونمون رو قطع کردن. درختی که رشد میکرد رو غیر قانونی اومدن بریدن. ازشون متنفرم. وقتی داشتن میبریدنش نمیتونستم کاری کنم انگار داشتن منو میبریدن گریه کردم خیلی زیاد. بعدش دیدم یه مشت پیر پاتال بیسواد گول چرب زبونیه مرده رو خوردن که میگه از شهرداری اومدیم. کدوم شهرداری میاد روی یه برگه دستنویس بدون سربرگ، بدون مهر و امضا بیاد آدرس درخت ها رو بده؟ خلاصه که زورم گرفت ازشون فیلم گرفتم عکس گرفتم شماره پلاک ماشینشون که ماشین شهرداری هم نبود رو برداشتم زنگ زدم و داد و بیداد و شکایت کردم. فک کنم تاحالا کسی اینقدر منو عصبانی ندیده بود.
کاشکی خودم میرفتم نجاتش میدادم. اون ادما هرجای این دنیا که هستن امیدوارم یه شب راحت نداشته باشن. جدا گرفتن جون درختا مثل کشتن آدمی هست که خوابه... . کارما خودش میره سراغشون