جمعه... ۲۶ مرداد.
ساعت شیش صبح پاشدم (چون شنبه باید ۴ تا امتحان میدادم *فقط من * اونلی من *جاست من) نشستم واسشون خوندمممم
بعد یه ساعت و نیم خوابیدم. ناهار خوردم و دوباره یکم خوندم تا وقتی ساعت ۲ اینا شد باید میرفتم پیش بعضی از دوستان عزیز تا ساعت ۵ اینا که شیش تقریبا رسیدم خونه
تولد طاها بود. واسه سوپرایزش توی راه کیک خریدیم براش آوردیم خونه تولدشو گرفتیم. واسه کادو بهش تبلت و اسباب بازی دادیم و شام رفتیم بیرون
بشدت خستمهههه. اومدم دیدم کلی پیام دارم که باید بهشون جواب بدم. راستی بیای یکی از بچه ها رو دیدم که نوشته بود : She’s the شمس to my مولانا
حالا نمیخواد تک تک بگردین کیه. اصن نمیشناسین (از بچه های کلاسه*) ولی مثاصتدصنصنص لطف دارن ایشون به هرحال خوش باد
فردا باید بخاطر قولی که برای قبولی و چیز اتریش داده بودم به همگروهیم شیرینی بدم :)))))
آها راستی فردا تولد خاله زینبهه... ساعت سه اینا مامانم دعوتشون کرده خونمون ولی نمیدونن میخوایم تولد بگیریم. با خاله عذرا هماهنگ کردیم. امیدوارم خیلی خوشحال شن.
هفته ی دیگه اولین جمعه ای هست که فعلا جایی قرار نیست برم.
این چند وقت : زندگی لبخند میزنه، خوشحالم و همه چیز خیلی خوبه
و راستی... دینا بزرگترین و پر انرژی ترین آدمی که بهت کلی حال خوب و مثبت میده کاری میکنه قشنگ زندگی کنیی واهای