همه ما به ناچار برای زندگی و وجود در جامعه نیاز به نقاب های مخصوص آن زمان و مکان موجود داریم. برای مثال وقتی به یک مهمانی میرویم از لباس های همیشگی و راحتیمان صرف نظر کرده و به سراغ لباس های مجلسی میرویم و رفتار خودمان را منطبق با آداب آن مهمانی میکنیم. اگر شخصیت اصلی ما بلند بلند میخندد، خیلی راحت و باز مینشیند یا موهایمان شلوغ و درهم برهم هست، در مهمانی جایی ندارد. اگر کسی نقابی نداشته باشد به این معنی است که در انزوا به سر میبرد و هیچ تعاملی با جامعه ی اطراف خود ندارد. استفاده صحیح از نقاب ها به ضخامت آنها برمیگردد. گاهی اوقات انقدر ضخامت نقاب زیاد است که خود واقعیمان را فراموش میکنیم.
برای جلوگیری از این کار به دو دسته از انسان ها میتوان رجوع کرد. افرادی که آن ها را خیلی دوست داریم و مقدس میدانیم کسانی هستند که ویژگی دارند که ما دوست داریم نیز داشته باشیم اما نداریم. و دوم افرادی هستند که از آنها تنفر داریم و علت این تنفر ویژگی آزاردهنده ای از خودمان هست که در وجود فرد مقابل میبینیم.
خلاصه ای از حرفهای مامان به شیوه ی نگارش سیندی (پریااا)*
بنظرم باید کتابش برنده ی صلح میشد. صلح با خود!
میدونم این چند وقت نبودم. راستش درگیری چیزای مختلفی بودم. شبا کلا سه ساعت میخوابیدم. همه اتفاقای خوب باهمدیگه در حال رخ دادنه و خیلی شادم ولی شلوغ پلوغم