محیط کافه دوشنبهها هرگز تغییر نمیکرد، از سالها پیش که ساخته شده بود تا همین امروز به همین شکل بود.
از ابتدا دوشنبه ها اسموتی نصف قیمت بود، صندلی های پلاستیکی به شکل بدرنگی صورتی بودند، ورود حیوانات خانگی غیر مجاز بود و او همیشه با تیشرت های عجیب و بدشکلش پشت صندوق میایستاد. از آن دسته پسر هایی بود که خانواده ها دیدنش را منع میکردند، از همان دسته ای که توی هرمهمانی ای مثالشان پیدا میشد، هرگز آنهارا بدون دختر ها نمیدیدی، موهایشان همیشه پریشان بود و لبخند های از خودراضی بر لب داشتند. او همیشه ناگهان ناپدید میشد و بعد جوری بازمیگشت انگار اتفاقی نیوفتاده است. تماس هایش از دو هفته پیش بی پاسخ مانده بودند. به سمت صندوق رفت و تصمیم گرفت نبود پسر را نادیده بگیرد.
"یه اسموتی توت فرنگی لطفا"