روز آخرهههه و میدونم تا وقتی که فردا چهار صبح پانشم نمیفهمم دیگه تابستون تموم شدههههه
هعی... گوشنمه :))) یه ساعت دیگه دارم میرم خرید نمیدونمم چی میخوام بگیرما ولی خب میگیرم و باید برم!
داشتم فکر میکردم که چقدر بیکار و علاف هستیم که کل توییتر درحال حاضر صبا و علی شده. وقتی توی این اوضاع نه بلدیم خودمون رو جمع کنیم نه وفادار باشیم میایم دم از فرهنگ و آزادی میزنیم. همینجوری مشکلای روحی و مالی داره مردم رو قورت میده. ترخدا بس. یکم فکر کنیم جای فقط حرف زدن. کلا عادتمونه ها. منتظریم یکی یه کاری کنه، یه اتفاقی بیوفته و دریغ از اینکه از خودمون شروع کنیم. بگذریم. عصبی میشم سر این چیزا
بعد از فوت کردنش، من واقعا خیلی ناراحت شدم و خیلی خیلی گریه کردم. اما خب نهایت ناراحتی من واسه دو روزه و بعدش اینجوریم که خب نوبت هممون میرسه بیخیال...
اینقد ناراحت بودم پروفایلم رو به احترامش سیاه گذاشتم.
۲۲:۱۳ احساس میکنم آمادگیشو ندارم! نمیدونما ولی احساس خیلی قشنگیه مثل اولین روز کلاس اول
درسته که کلا تابستون بنده ۲ ۳ هفته بود ولی خب... فردا باید صبح زود پاشم کار دارم و باید صبحونه بخورم. بخدا اینقد گشنم میشه. بعد همش مجبورم برم توی سلف بشینم املت بخورم. بدیش هم اینه که همه املت دوست دارن و برای اینکه زشت نباشه باید تعارف کنم اوناعم میخورن عهههه املت منههه
لدفا آرزوهای زیبا مثل همیشه کنین :))) ماچ و شب بخیر