دیگه میخوام بشینم گریه کنم. هر وقت میخوام با دینا برم بیرون هی یه چیزی میشه که همدیگه رو نبینیم. این بشر منو از همه چیز نجات میده :)))) امیدوارم یه روزی بتونم ببینمش و بغلش کنم*
همین چند دیقه پیش رسیدیم دوش گرفتم با نازی حرف زدم و الانم منتظر حاضر شدن ناهارم. به احتمال زیاد بع از ناهار میگیرم میخوابم که بعدش میریم بیرون گیج خواب نباشم. همیشه اینجا خیلی خوش میگذره اما فکر کردن به اینکه تابستونم تازه شروع شده و زود هم تموم میشه واقعا روی اعصابه.
احساس میکنم چون گوشنمه درست نمیتونم بنویسم به هرحال گشنگی فشار میاره :(