بیاین خودتون رو بخواین. خود خواهی کنین!
یادمه قبلنا که با یه دوستی چند سال پیش بودم کلمه ی خودخواهی معنیش این بود که بدونیم هنوزم دوستیم و حالا یه سری چیزای دیگه ولی الان میخوام از خودتون حتی شده به فجیع ترین شکل ممکن تعریف کنین. از خوبیاتون از قشنگیاتون بگین. حتی از آرزوهاتون...
نیاز نیست کامنت هم کنین چون میدونم سخته. میتونین فقط پیش خودتون بگین. الان توی فضای مجازی بریم یه متن ببینیم که یکی از خودش تعریف کرده پایینش کلی طعنه های بدردنخور میبینیم. شاید گاهی نیاز داریم حتی بدون شیر کردن بعضی چیزا حداقل به خودمون یاداوری کنیم که تو انسانی، زیبایی و داری زندگی میکنی!
حتی بنظرم بعضی وقتا هم بد نیست توی یه دفتر هر ماه خودمون رو معرفی کنیم، از چیزایی که بدست اوردیم و نقطه قوتهامون بگیم (از پیشنهادات سیندی جون) واقعا تاثیرشو بعد از یه سال قشنگ میبینین
خلاصه که خودخواه باش :))))
بزارین از خودم شروع کنم : پشمک آدم بشدت احساساتی هست، معمولا اکثر اوقات خنده روعه، عاشق اشنا شدن و حرف زدن با آدمای جدید، عاشق دیدن و یاد گرفتن چیزای جدیده دیگه خیلی خوشگل بلده لاک بزنه، میتونه هرکاری رو بکنه، میتونه مستقل باشه میتونه به هرچی بخواد برسه همین دیگه. حتما به خودم خودمو پیشنهاد میکنم. بله!
چقدر خوشحال میشم وقتی بهم پیام میدین. دوباره کامنت ها رو باز کردم. مرسی از لطفتون ممنونم
علاوه بر اینکه نوشتن کمک میکنه ذهنم اروم شه، خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم واقعا ادمایی هستن که میتونم باهاشون اتفاقای روزمو شریک شم :))) خیلی قشنگه
سر تیتر این نوشته رو باید بزارم "پشمک تنبل"
چون دوباره اخر هفته شد و من همه ی کارهامو گذاشتم جمعه. حالا اینکه گذاشتم جمعه مهم نیست. این مهمه که تا دیقه نود انجام نمیدم. یعنی باید شام بخورم و وقتی وقت خواب شد اون موقع میشینم همه رو تند تند انجام میدم. مثلا الان کلی کار دارما ولی اومدم بنویسم (قول میدم بعدش میرم)
واقعا پنجشنبه ها خیلی حس خوبی دارم. بیشتر از همیشه خوشحالمم (هرچند که همیشه نیشم تا بناگوش بازه ولی خب) پیانو واقعا آدمو عاشق میکنه... آره.
امروز صبح با یه خواب وحشتناک بیدار شدم. وسط جهان یه برج خیلی بلند بود و من به اخرین طبقه اون برج رفتم. اخرین طبقه اش یه جهان دیگه بود. خیلی ترسناک بود. اما نمیدونم چرا فقط واسه ی من ترسناک بود. اولین باری بود که تا یکی دوساعت بعد از خوابم میترسیدم و ضربان قلبم بالا بود.
دوباره میخوام یاداوری کنم که از الانم خوشحالم. از پیدا کردن خودم خوشحالم واقعا. الان دوستایی رو دارم میبینم که ساعتها پیششون حرف میزنم و میخندم با اینکه قبلا بهشون بد بین بودم.
بیشتر فهمیدم زندگی فقط درس، کار، خانواده نیست! زندگی بعضی وقتا شامل بیکاری، علافی، فیلم دیدن، کتاب زرد خوندن، به یه جا زل زدن و فکر کردن هم میشه
آخرش که هممون همون استخونی میشیم که بودیم. قرار نیست کسی هم برحسب تحصیلات بسنجن. از این جهان به جهان دیگر به جهان بعدی به جهان بعدی تر میریم.
امروز از ساعت ۵ تا همین الان که ۱۲ شب باشه درحال خرید کردن بودنم :))))) راستش یه شلوار خوشگلم گرفتمکه متاسفانه یادم رفت از اقاعه بگیرمش نثتثحثت (قراره باز دوباره فردا برم آقاهه رو پیدا کنم ازش بگیرم*)
روز خیلی خوبی بود. از اون روزای قشنگ شلوغ پلوغکی
از غزل خیلی خوشم میاد. چنلش بوی خونه میده. بعضی جاها خونه دوم حساب میشن توشون خیلی راحتم
فردا صبحم باید زود پاشم. واقعا خداروشکر که یکشنبه تعطیله
راهی که میرفتیم یه قسمتیش پر از سنگ قبر بود. خیلی جدی یه لحظه به فکرم اومد که اگه بمیرم چی میشه، کلا تموم میشم؟ این خدایی که میگن واقعیه؟
تا آخرش میرسم به بحث فلسفی. نظریه سیندی : عناصر وجود ندارن. همش مفاهیمی برای قابل درک شدن و توضیح توسط انسانه. آب از هیدروژن و اکسیژن تنها نیست. اگه اینجوری بود خون و آب رو میشد ساخت.
خستمهههه اعصابم از دست بعضی ادما خرده چون سر خود حرف زدن و ما رو از یه موقعیت خیلی خوب دور کردن حالا هم پاسخگو نیستن. خیلی ترسویی (اونم از نوع بدش)!
زندگی لبخند میزنه، زندگی قشنگه
کار داریممممم خیلی کار داریمم آخر هفته ها کلا کار داریم. کار درسی اینا نه هاا کلی میگم.
بهتون گفتم دوباره بنده وایتکس خوردم؟ ولی از مزه اش فهمیدم (بس که غلیظ بود) و دیگه نخوردم. شانس آوردم
باید برم تمرین کنم ۱۱ تا ۱۲ نیستم. بعدش تا ۵ فقط هستممم بعدش تا شب نیستم. معلوم هست چخبره اصن؟
البته تقصیر خودمم بود باید واسه اون موضوع ساعت ۴ و نیم پا میشدم ولی ۷ اینا پاشدم ایش خب خوابم میومد
البته حق هم داشتم چون دیشب قرص و شربت خوردم خوابیدم الان حالم خیلی خوبه اصن اوکیم
دیروز خیلی حرص خوردم بخاطر حرف بعضیا که امیدوارم روی پروژمون اثری نزاشته باشه...
جزو برنامه عم بود فیلم بشینم ببینما ولی نمیشه. شاید فردا اگه زودتر کارامو جمع کنم بتونم. نمیدونم دقیقا توی ۴ روز تعطیلی من چه غلطی میکنم... . خیلی میخوابم و بشدت تنبلم. حالا از شنبه تا سه شنبه غیبم میزنه و نیستم
بیخیال پرحرفی نکنم فعلا خدافسس
میدونم واقعا متن قبلی ممکنه یکم مبهم و طولانی و پر از خضعبلات بوده باشه واقعا ببخشید اما نیاز بود به رونمایی از حقیقت (واوو)، گفتن و رسوندن این حرفها به سیندی
به احتمال زیاد هم پاکش میکنم
راستی اورثینکم خیلی خیلی کمتر شدهههه. خوشحالم بخاطرش
یه جای جالب میخوام برم. نمیدونم کجا ولی یه جای جالب یه جای جدید یه کار جدید گشت و گذار ادمای جدید یکم فاصله گرفتن از دغدغه های فکری
همه ما به ناچار برای زندگی و وجود در جامعه نیاز به نقاب های مخصوص آن زمان و مکان موجود داریم. برای مثال وقتی به یک مهمانی میرویم از لباس های همیشگی و راحتیمان صرف نظر کرده و به سراغ لباس های مجلسی میرویم و رفتار خودمان را منطبق با آداب آن مهمانی میکنیم. اگر شخصیت اصلی ما بلند بلند میخندد، خیلی راحت و باز مینشیند یا موهایمان شلوغ و درهم برهم هست، در مهمانی جایی ندارد. اگر کسی نقابی نداشته باشد به این معنی است که در انزوا به سر میبرد و هیچ تعاملی با جامعه ی اطراف خود ندارد. استفاده صحیح از نقاب ها به ضخامت آنها برمیگردد. گاهی اوقات انقدر ضخامت نقاب زیاد است که خود واقعیمان را فراموش میکنیم.
برای جلوگیری از این کار به دو دسته از انسان ها میتوان رجوع کرد. افرادی که آن ها را خیلی دوست داریم و مقدس میدانیم کسانی هستند که ویژگی دارند که ما دوست داریم نیز داشته باشیم اما نداریم. و دوم افرادی هستند که از آنها تنفر داریم و علت این تنفر ویژگی آزاردهنده ای از خودمان هست که در وجود فرد مقابل میبینیم.
خلاصه ای از حرفهای مامان به شیوه ی نگارش سیندی (پریااا)*
بنظرم باید کتابش برنده ی صلح میشد. صلح با خود!
میدونم این چند وقت نبودم. راستش درگیری چیزای مختلفی بودم. شبا کلا سه ساعت میخوابیدم. همه اتفاقای خوب باهمدیگه در حال رخ دادنه و خیلی شادم ولی شلوغ پلوغم
وای دیروز نشد که بنویسم... دیروز که سارا اومد خونمون نشتیم هری پاتر ۵ رو دوباره دیدیم. کلیچیزمیز خوردیم و خلاصه خوش گذشت. بشدت خستم بود. ۴ و نیم صبح امروز پاشدم کارایی که باید میکردمو انجام دادم (حالا فقط درس نیست که) و امروز واقعا خارق العاده ترین روز ممکن بود. خیلی خوب بود. خوشحال و راضیم. زندگی لبخند میزنه
نباید الان اینجا باشم. کار داریم. کلی کار. تازه وقتی رسیدم خونه نتونستم درست همون نیم ساعتم بخوابم. هی وسطش بهم زنگ میزدن و کلی آلارم گذاشته بود چون سه و نیم کلاس داشتم.
حالا هم باید واسه فردا آماده شیم. واقعا خوشحالم.
اون روز داشتم با یکی حرف میزدم میگفتم که واقعا خوشحالم که بعضی از ارتباطاتم خود به خود یا حالا عمدی یا غیرعمدی از بین رفتن. با نبود پارت های بد اون رابطه (که بیشترشو شامل میشد) واقعا احساس بهتری دارم. هرچند ترس از اینکه اون رابطه برگرده وجود داره (چون بنده گاو هستم و با کوچکترین حرفی گاو میشم) ولی خب. و اینم اشاره به آشناها یا فرد خاصی نیستش (البته اگه بخوام رک باشم چرا ربط داره به یه ادم عزیزی که سه بار در هفته پارسال میدیدیمش. معلم مزخرفی که نه درس میداد نه هیچی و فقط حرف میزد و همه دوسش داشتن. سعی کردم باهاش رابطمو درست کنم اما نشد و اون سال کوفتم شد) و الان میبینم چقد همه چیز کوچیکه و من خوبم، عالیم در واقع.
سر تیتر خبرهای امروز : بحث های مخلوط فلسفی، منطقی در رابطه با وجود و دنیاهای موازی با معلم مورد علاقم >>>>>
اینقد با بقیه حرف میزنمو کار دارم جدی خیلی تلاش میکنم که اینجا رو حداقل نیگه دارم تا کهنه نشه.
جمعه... ۲۶ مرداد.
ساعت شیش صبح پاشدم (چون شنبه باید ۴ تا امتحان میدادم *فقط من * اونلی من *جاست من) نشستم واسشون خوندمممم
بعد یه ساعت و نیم خوابیدم. ناهار خوردم و دوباره یکم خوندم تا وقتی ساعت ۲ اینا شد باید میرفتم پیش بعضی از دوستان عزیز تا ساعت ۵ اینا که شیش تقریبا رسیدم خونه
تولد طاها بود. واسه سوپرایزش توی راه کیک خریدیم براش آوردیم خونه تولدشو گرفتیم. واسه کادو بهش تبلت و اسباب بازی دادیم و شام رفتیم بیرون
بشدت خستمهههه. اومدم دیدم کلی پیام دارم که باید بهشون جواب بدم. راستی بیای یکی از بچه ها رو دیدم که نوشته بود : She’s the شمس to my مولانا
حالا نمیخواد تک تک بگردین کیه. اصن نمیشناسین (از بچه های کلاسه*) ولی مثاصتدصنصنص لطف دارن ایشون به هرحال خوش باد
فردا باید بخاطر قولی که برای قبولی و چیز اتریش داده بودم به همگروهیم شیرینی بدم :)))))
آها راستی فردا تولد خاله زینبهه... ساعت سه اینا مامانم دعوتشون کرده خونمون ولی نمیدونن میخوایم تولد بگیریم. با خاله عذرا هماهنگ کردیم. امیدوارم خیلی خوشحال شن.
هفته ی دیگه اولین جمعه ای هست که فعلا جایی قرار نیست برم.
این چند وقت : زندگی لبخند میزنه، خوشحالم و همه چیز خیلی خوبه
و راستی... دینا بزرگترین و پر انرژی ترین آدمی که بهت کلی حال خوب و مثبت میده کاری میکنه قشنگ زندگی کنیی واهای
وای دیشب واقعا عالی بود. با اینکه یک شب رسیدم خونمون ولی خیلی خوب بود. شبا هم که پریا کلا تبدیل میشه واسه همین با کوچیک ترین چیزی خندم میگرفت وای خیلی خوب بود جای همتون خالی شحخسخیا
این هفته بیش از حد خرج کردم. هفته ی دیگه کلی امتحان باید بدم.
چند دیقه ای میشه که اومدم خونه. گوشنمهه املت میخواممم.
آها راستی جواب آزمایشم اومد و آره... بگذریم حالا
اصلا دروغگوی خوبی نیستم. وقتی دروغ میگم نمیتونم به چشمای طرف نیگا کنم تپق زیاد میزنم. البته بعضی وقتا هم که میخوام منطقی برخورد کنم و جدی باشم هم همینجوریم
وای سپیده خیلی خوبه. از ایناست که دلت میخواد دوساعت بشینی درباره چیزای خوشگل موشگل حرف بزنی.
دوستشم خیلی خوبه هرچند تازه رابطه اشو با یه ادم سمی تموم کرده.
اینایی که میگم خیلی بزرگنا تصسحنس ولی دوستای خوبین
دیشب داشتیم چندتایی درباره ی یه موضوعی حرف میزدیم. من برگشتم گفتم همین که میدونم وقتی میرم هم کسی نمیتونه جامو واسشون پر کنه یا خاطره هایی که داشتیمو دوباره برگردونه واسم بسه برا همین وابستگی ندارم ولی
Oh I have to say goodbye remember me...
و دوباره از اون خوش گذرونی های شبونه. چرا ؟ چون درس داریم. و از همین دلگیرم...
بعضی وقتا حوصله ی بیرون رفتن رو هم ندارم دلم میخواد برخلاف شخصیت همیشگیم بشینم یه گوشه بنویسم و گوش بدم و با خودم خلوت کنم حرف بزنم درباره ی چیزایی که مهمن ولی خب گاهی هم مجبوری بخاطر ادمای جدید، دوستات، خانواده یا فامیلا کوتاه بیای و بخاطرشون از فضای دنج خودت فاصله بگیری
امشبم فکر کنم از همون شباست. با اینکه دوستم پیشنهادشو داده بودو منم قبول کرده بودم اما الان دپرس تر از اونیم که بخوام برم بیرون. شاید وقتی فیلمه رو دیدم و حتی یه لبخند کوچیک زدم حالم بهتر شد. کلا غر زیاد میزنما حالا دودیقه دیگه میبینیم نیشم تا بناگوش بازه :))))
خبرهای خوب میشنوم، زندگی لبخند میزنه و اتفاقای خیلی خوبی داره میوفته... دقیقا همون اتفاقایی که من میخوام میوفته حتی بهترش
راستش میخواستم بریم راهبه ی 2 رو ببینیم (چون من یکش رو دیده بودم و واقعا خوب بود) اما راستش بخاطر اشتباه من دیر بلیط گیرمون اومد و مجبور شدیم تمساح خونی ببینیم. امیدوارم خوب باشه
خب فعلا خداحافظ دوست جونیاا