چقدر خوشحال میشم وقتی بهم پیام میدین. دوباره کامنت ها رو باز کردم. مرسی از لطفتون ممنونم
علاوه بر اینکه نوشتن کمک میکنه ذهنم اروم شه، خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم واقعا ادمایی هستن که میتونم باهاشون اتفاقای روزمو شریک شم :))) خیلی قشنگه
سر تیتر این نوشته رو باید بزارم "پشمک تنبل"
چون دوباره اخر هفته شد و من همه ی کارهامو گذاشتم جمعه. حالا اینکه گذاشتم جمعه مهم نیست. این مهمه که تا دیقه نود انجام نمیدم. یعنی باید شام بخورم و وقتی وقت خواب شد اون موقع میشینم همه رو تند تند انجام میدم. مثلا الان کلی کار دارما ولی اومدم بنویسم (قول میدم بعدش میرم)
واقعا پنجشنبه ها خیلی حس خوبی دارم. بیشتر از همیشه خوشحالمم (هرچند که همیشه نیشم تا بناگوش بازه ولی خب) پیانو واقعا آدمو عاشق میکنه... آره.
امروز صبح با یه خواب وحشتناک بیدار شدم. وسط جهان یه برج خیلی بلند بود و من به اخرین طبقه اون برج رفتم. اخرین طبقه اش یه جهان دیگه بود. خیلی ترسناک بود. اما نمیدونم چرا فقط واسه ی من ترسناک بود. اولین باری بود که تا یکی دوساعت بعد از خوابم میترسیدم و ضربان قلبم بالا بود.
دوباره میخوام یاداوری کنم که از الانم خوشحالم. از پیدا کردن خودم خوشحالم واقعا. الان دوستایی رو دارم میبینم که ساعتها پیششون حرف میزنم و میخندم با اینکه قبلا بهشون بد بین بودم.
بیشتر فهمیدم زندگی فقط درس، کار، خانواده نیست! زندگی بعضی وقتا شامل بیکاری، علافی، فیلم دیدن، کتاب زرد خوندن، به یه جا زل زدن و فکر کردن هم میشه
آخرش که هممون همون استخونی میشیم که بودیم. قرار نیست کسی هم برحسب تحصیلات بسنجن. از این جهان به جهان دیگر به جهان بعدی به جهان بعدی تر میریم.