تاداا امروز بیمارستان بودیممم (اهم بله بله) بخیه زدن و تزریق کردن رو دیدممم اصن واهای خیلی بامزه بود
خواهر یکی از بچه ها میگفت یه اقایی تصادف کرده بود و چوب جوری رفته بود توی صورتش که از اون طرف سرش اومده بود بیرون (بینایی اش رو کلا از دست میده ولی زنده میمونه و عکسش رو هم اجازه ندارم بزارم یعنی بهتره که نزارم*)
تاریخ سخنرانی هنوز مشخص نیستش. نمیدونم باید راجب اتفاقایی که خوبن و قرار هست که بیوفتن باید حرف بزنم یا نه ؟ بعضیا میگن اگه دربارشون حرف بزنی و بهشون فکر کنی بقیه هم بهت انرژی میدن و باعث میشه بهتر اتفاق بیوفتن اما بعضیاعم میگن بهتره دربارش چیزی نگی چون ممکنه فکر کنی اون اتفاق خوب افتاده و برای همین دیگه اون اتفاقه برات در آینده رخ نمیده... طولانیه ولی مسئله ی مهمیه!
دلم برنامه ی بیرون ریختن با بقیه رو میخواد اما راستش دلم میخواست با بهترین دوستم برنامه بریزم که متاسفانه یا خوشبختانه دیگه تصمیم گرفتم باهاش دوستیمو ادامه ندم چون خب دوستم نیست دیگه باهام حرف نمیزنه هیچ حس دوستیی دربارم نداره و بلابلا
نظرتون واسه اسم مستعار جدید ؟ پوپو خیلی فوش شد دیگههه (اشککک)
بعضی وقتا که همینجوری نشستم یهویی این جملهه میاد توی ذهنم که " یعنی هنوزم دلشون واسم تنگ نشده ؟ "
واقعا ناراحت میشم وقتی دلم تنگ میشه، گریه میکنم، بغلشون میکنم، تمام احساساتمو میزارم و نهایتا اوناهم منت تحمل کردن من رو بهم یاداوری میکنن. اگر نمیتونین به همون اندازه که واستون علاقه و زمان میزارن، جبران کنین (حالا به هرطریقی) بهتره که توی اون رابطه نباشین (حالا دوباره تاکید روی اینکه هررابطه ای که باشه)
سر زدن به ادمهای اشنای قدیمی که ریشه ات با وجود اونها گره خورده زیباست!
تاحالا واسه خودتون کادو خریدین ؟ خیلی قشنگه پیشنهاد میکنم حتما یه بار واقعا واسه خودتون یه چیز خوشگل بگیرین، کاغذ کادوش کنین و حتی اگه نمیخواین همون موقع بازش کنین بزارینش واسه چند ماه یا چندسال دیگه که بعدا ذوق مرگ شین :))
شب عالییی پر ستاارهه (باید روی قافیه اش کار کنم*)
بعد از مسافرت کوتااه و تولدم (مرسی متچکرم ممنون من متعلق به همتونم) برگشتیم به خونه ی بالشتی و گرم و نرم خودم.
امروز فهمیدیم تیروئید بعضیا مشکل دارههه اما گفتن باید ازمایشای بیشتری انجام بدم و بلابلا ولی واقعنی امیدوارم چیزی نباشه مرسی که شماعم واسم ارزوهای قشنگ قشنگ میکنین اما خب مشخص بود دیگه بگذریم
یکم بعضی از اساتید محترم امروز اعصاب بنده رو خط خطی کردن فقط بخاطر لجبازی های بی موردشون. فرض کنید مثلا واسه یه صحبت 3 دیقه ای که شما میتونین با 20 دیقه راه جمعش کنین، بخاطر اصرارهای ایشون مجبورین توی 1 ساعت و نیم راه این کارو انجام بدین :)))
واقعا دلیل لجبازی بعضیا رو نمیدونم اخه خانووم بزرگواار این چه کاریه
دارم تنبل بازی درمیارم دوباره میدونم ولی باشههه از فردا شروع میکنیم. خداییش توی تابستون کارای بیشتری پیش میاد واسه ادم تا روزای معمولی دیگه ولی خوبیش اینه که سریالمو دارم همچنان ادامه میدم و خیلیم خوشحالم
تازه یه خبر بسیار ناخوشایند دیگه هم دارم و اینکه دیگه این هفته تا پنجشنبه اخرین ناخون های بلند زیبام رو دارم و بخاطر جلوگیری از انگشت دردهای مزخرف مجبورم کوتاهشون کنم (اونایی که میدونن میفهمن)
همین دیگه بریم لالا کنیم. ولی چند وقته این توی دلم مونده که دیالوگ خوشگل سریالمو اینجا نزارم : " نمیدونستی و نباید میرفتی اون هم وقتی که میتونست مال تو باشه و خوب شده بود (اعتیاد داشت) اما دیگه برای تو نبود" واقعنی قشنگه افرین افرین
اها اینم بودش که میگفت "همه آرزو دارن عادی باشن" وایسین وایسین اینم بودش که به یه خانومی که تازه سرطان گرفته بود برگشت گفت که " فکر نکن چون سرطان داری ترحم کردن مردم به تو چیز خوبیه! تو صرفا از بیماری که داری مطلعی و حتی معلوم نیست من زودتر از تو بمیرم یا نه "
یه چیزی اومده که میگه میاین به آخرین بارهامون فکر کنیم ؟ ایده ی قشنگیه
- آخرین باری که رفتی پارک و به بچه های پارک گفتی میای باهم دوست شیم کی بودش ؟ * اهم یادم نیست
- آخرین باری که توی مهدکودک با بقیه غذا خوردی کی بودش ؟ * اینم یادم نیست
- آخرین باری که اون فردی که الان پیشت نیست رو بغل کردی کی بودش ؟ * الان زار میزنم ولی یادمه
- آخرین باری که به مامان بابات گفتی از تاریکی میترسی و تنها نمیخوابی کی بودش ؟ * دوسال پیش (؟) چون از صدای کولر میترسیدم (هاها باشه عه)
- آخرین باری که بخاطر چیزی که تقصیرت نبود کوتاه اومدی کی بودش؟ خیلی پیش میاد ولی دیروز
امروووز یکی از اون روزای خوشگل زندگیی بودش! ساعت دو اینا فهمیدم یکی از دوستام (ازم یکم بزرگتره ولی اصن قخنلذیمث بوووس) برام بلیت کنسرت گرفته باهاش بریم کنسرت طهماسبی. حدودا ساعت شیش کنسرت شروع میشد ولی ما ازپنج اونجا بودیم :)))
به عنوان زیباترین کادوی تولدمم
از اینا بگذریمم به به ماشالاا اهنگ بندرییی! یعنی تا نیم ساعت بعدش هممون بیرون از سالن کنسرت تا توی پارکینگم میخوندیم و بعضیاعم قر میدادن وای عالی بودش
هممون چشم و دلمون روشنه (چشم و دلم روشنه این چه یاریه ناش ناش ناش) هنوز قرش هست...
و البته یکم تنیس بازی هم بود دیدیممم
خیلی خستمه. این چندوقت کلا کلاسامو گذاشتم کنار و همشون از هفته ی دیگه یهویی شروع میشن عااا
فکر کنم نزدیک دوروزه با بستی صحبت نکردیم. حقیقتا وقتی میبینم تمایلی به سخن نیست منم سوکوت رو نمیشکنم دیگه اگه واسش مهم نیست که چه بهتر تموم شه اگرم هست که خب به قول خودش ولش میکنم مزاحمش نشیم
دیگه اینکه مهمون داریم (بله دوبارهه!) حدودا 15 نفر میشیم ولی عاشقشونم خیلی خوبن باهاشون خوش میگذره
احساس میکنم با دور شدن از اون یه سری چیزایی که گفتم، احساس پریا بودن بیشتری دارم
اها راستی دیشب برای کسی گریه کردم که از فوتش 2 سال میگذره اما من اصلا تا دیشب براش گریه نکردم بودم (نگین اختلال بلابلا دارم خب اونقدر فرد نزدیکی نبود اما اره دوسش داشتم و مطمئنم که ایشونم از روی لطفشون منو دوسم داشتن و خیلی دلم براشون تنگ شده)
یکم بریزیم توی فاز خودموون بدون ترس نههه ؟
تادااا این شما و ادم جدیده که پارسال باید از همه لحاظ خودشو نجات میداد (واقعا خوشحالم بعضی تصمیمات رو پارسال عملی نکردم وگرنه الان بجای اینجوری بودن مجبور بودم زار زار با تصمیمم کنار بیام)
دیدم خیلی دارم تنبل بازی درمیارم و به پیشنهاد یک ادم گل گلی اومدم اینجا تا دوباره شروع کنیمم :)))
کلا وبلاگ داشتن خیلی جالبه. با ادمایی اشنا میشی که نوشته های هرروزتو میخونن، بهت ایمیل میزنن، تو رو به خوندن زندگیشون دعوت میکنن و کلا محفل خوشگلیه!
خب از چی شروع کنیم؟ امروز بالاخره مهمونی که یه هفته در خدمتشون بودیم رفتن امیدوارم سلامت باشن حقیقتا خیلی خوش گذشت و خیلی شبا دوباره زدیم بیرون و خب باحال بود دیگه. چند دیقه پیش که پیش بقیه نشسته بودم یهویی این صداعه توی ذهنم اومد که "برون گرا بودن مزخرف ترین چیزیه که میشناسم" و از اونجایی که اکثرا با ادمای درونگرا یا میانگرا دوستم و اینو درک نمیکنن واقعا ناراحت بودم. دلم واسه خیلی از ادمایی که هرروز میدیدمشون تنگ شده! کلا من یه هفته استراحت کنم به پوچی کامل میرسم.
امروز کار خاصی نکردم. صرفا سریال قشنگمو با یه فیلم دیگه تموم کردم و وای عالی بود (اشکککک). یه ساعت وقت گذاشتم واسه لاک زدن و اخرش چون خوشم نیومده بود همه رو پاک کردم (ولی واقعا خیلی طرح خوشگلی درومده بود). دارم سعی میکنم یکم از بعضی چیزا (یا شایدم بعضی ادما!) دور شم روی خودم کار کنم و البتههه یه خبر خوشگل یه سفر خیلی ژدید نانازی در پیش داریم جیلینگ جیلینگ (اما دوست ندارم فعلا کسی دربارش چیزی بدونه) !!
شاید راه انداختن یه کمپین واسه ادمای پایه چیز خفنی باشه نه ؟ روش فکر میکنمم بهتون حتمنی میگمم شب خوووش
«توانم را مثل آبی که ریخته شده از دست دادهام، و استخوانهایم از هم جدا شدهاند. دل من مثل موم، در سینهام آب میشود. قوّتی در من نمانده و مثل تکه سفال خشکی هستم؛ زبانم به سقف دهانم چسبیده است؛ تو مرا در گودال مرگ رها کردهای. دشمنانم مثل سگها دورم را گرفتهاند. شریران دستهجمعی به من هجوم میآورند، و مثل شیر به دست و پای من حمله میکنند. میتوانم همهی استخوانهایم را بشمرم. دشمنانم به من خیره شدهاند. آنها لباسهایم را بین خودشان تقسیم میکنند، و برای پیراهنم قرعه میاندازند.
دو هفته تا پایان کابوس همه بچه های دبیرستانی ...
از صبح تا الان پلی gasolina >>>>
میدونی وقتی خودتو دوست داشته باشی به خودت یه سری سختی هایی میدی و خلاف بقیه و روال معمولی رفتار میکنی که البته باعث این هم میشه که بقیه بگن داری کم میزاری ولی فقط پریا میدونه چه خبره نه هیچکس دیگه ای (فکرم نمیکنم کارایی که انجام میدم رو نیاز باشه کسی جز خودم بدونه زندگی منه آخرشم مال منه باید پریا رو بزور بکشم!)
دیروز صبح به خاطر یه مسئله ای که میدونستم بشدت مسخرست بهم ریخته بودم و تا اخر شب بدنم حالت تدافعی داشت جوری که یک و نیم دو خوابیدم و خودکار 4 پاشدم :)))
اتفاقای قشنگی ولی داره میوفته شماعم واسم لطفا آرزوهای خوشگل خوشگل کنین حیحی