امروز روز خوشگل، پر از شادی و انرژی مثبت بود...
باید یه کاری که خیلی دوسش دارمو انجام بدم بعد بخوابم. از وقتی این آدم مهربون اومده و پنجشنبه ها میبینمش غصه ای ندارم. در ضمن یه کسی رو پیدا کردم که بهتر از هرکس دیگه ای بهم انرژی میده :))) امیدوارم همتون یکی از این آدما پیدا کنین.
امروز دوباره دوستی سابقو دیدم. هیچی بهش نگفتم. تنها چیزی که یه کوچولو اذیتم میکنه نگاهامونه. راستشو بگم با اینکه دیگه باهم نیستیم اما دلم نمیخواد این خنده های الکیی که پیش بقیه داره تبدیل به واقعیت بشه. کاشکی اون شخصیت قشنگشو حفظ میکرد (هرچند با بچه هایی که جدید هستن آدم سخت تر میتونه خودش باشه). خلاصه اینکه الان میفهمم من قبلا چجوری بودم. خودم نمیدونستم چه بلایی دارم سر خودم میارم و نمیخواستم حرف بقیه رو هم قبول کنم. اگه اون خودش میبود حاضر بودم دوباره برگردم! اما حیف.
داشتم فکر میکردم که چقدر کینه ای بودم و روحم تیره بود. از هرکسی هرچیزی میدیدم بدم میومد. نظر و فکر بقیه دربارم مهم بود. حتی بعضی وقتا وبلاگم رو هم برای همین میبستم نمیدونم چرا. تظاهر میکردم تا دوسم داشته باشن. واقعا آزار دهنده بودم. دلیل اینکه این موضوع رو تکرار میکنم اینه که این هفته و هفته ی گذشته دوستای خودم هم درگیر یه همچین ماجرایی شدن و من فهمیدم که مثل اینکه این چیزا طبیعیه. ما نتونستیم باهمدیگه حلش کنیم و ازش بگذریم برای همین به بقیه میگم تا یکم آروم شن و مثل قبلا من جبهه نگیرن و یکم از بیرون به موضوع نگاه کنن (اهم هزینه ی مشاوره تا اینجای کار ۵ و پونصد لطفا بزنین به کارت حیحی)