وای وای امروز اتفاقی واقعا خیلی اتفاقی باهاش حرف زدممم. اصن یعنی نمیخواستم اصن توی برنامه نبود اصن نمیدونم چیشد یهویی... . از اون جایی که بنده مث بچه های چهارساله داشتم میدوییدم دنبال دوستیی بودم که بیاد باهم بدوییم. و اونو دیدم و خیلی یهویی بهش گفتم توعم میای؟ بعدش یهو جرقه زدم که عه یک اینکه شماها خیلی وقته حرف نزدین نبایدم الان حرف میزدین و دو اینکه قرار نبود بفهمه با تموم شدن همه چیز من خودم شدم (و حتی خیلی بهتر). البته بهشم حق میدما واقعا داشتم پیاماب خیلی وقت پیشا رو میخوندم دیدمچقد غیرقابل تحمل بودم. هرچند علتش رو میدونم. حجم زیادی فشار روی خودم گذاشته بودم. نمیدونم چرا نمیخواستم قبول کنم خودم نیستم. بگذریم حالا. بهتر که باهاش حرف زدم اصن. آخه من که میدونستم سختشه باهام حرف بزنه. ولی خب یه دوستی بود که تموم شد و رفت!
بعضی وقتا دلم میخواد که بشینم باهاش قبلنا رو مرور کنما اما از طرفی هم میترسم چون الان من خودمم و شادم و دیگه نیازی نیست برای کسی نقش بازی کنم... درسته که اولش خیلی همه اینجوری بودن که وا چرا بچه شدی ولی خب الان همونیه که من میخواممممم
به هرحال دلم نمیخواد ناراحتیه کسیو ببینم. راستی رونی هم ناراحت بود. یعنی حالش خوب بودا ولی یهویی حالش بد شد
امروز فوقانی ندارم. ولی آناتومی کلی رو میخوام برم. اینایی که هیچوقت قرار نیست به دردم بخوره و من دوسشون دارم >>>>>