دارم برمیگردم. بچه های دبستانی خیلی بامزن. یاد قبلنا میوفتم. بعد از تموم شدن کلاسا وقتی زنگ خونه میخورد بدو بدو میرفتم بیرون و اصلا بقیه اون روز دغدغه ی خاصی نداشتم. فقط خوش بودم و خوش میگذروندم. اصن با کلمه ی استرس و نگرانی آشنا نبودم که...
اما الان باید با خستگی مفرط برم خونه ببینم یکم استراحت کنم و بعدش تا جایی که میتونم خودمو با کارام خفه کنم
چند دیقه پیش با یه سری سرباز بحثمون شد. یارو ابراز علاقه کرد و دوستمم جوابشو داد بعدم دعوا شد :))
امروز روز خیلی خوبیه. امیدوارم بقیش هم خیلی خوب باشه. اتفاقای قشنگی داره میوفته!
حقیقتا چند ساعت پیش داشتم گالریمو میدیدم. آدمایی رو دیدم که دیگه نیستن یا آدمایی که هستن اما خب شرایطشون عوض شده و...
همشونو دوست دارم و دلم برای همشون تنگ شده ولی بعضی وقتا بهتره بعضی چیزا رو دست سرنوشت بدیم